دیوان حافظ – دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد

دست در حلقهٔ آن زلفِ دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان کرد

آن‌چه سعی است، من اندر طلبت بنمایم
این قَدَر هست که تغییرِ قضا نتوان کرد

دامنِ دوست به صد خونِ دل افتاد به دست
به فُسوسی که کُنَد خصم، رها نتوان کرد

عارضش را به مَثَل ماهِ فلک نتوان گفت
نسبتِ دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

سرو بالایِ من آنگه که درآید به سَماع
چه محل جامهٔ جان را که قبا نتوان کرد

نظرِ پاک توانَد رخِ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد

مشکلِ عشق نه در حوصلهٔ دانشِ ماست
حلِّ این نکته بدین فکرِ خطا نتوان کرد

غیرتم کُشت که محبوبِ جهانی، لیکن
روز و شب عربده با خلقِ خدا نتوان کرد

من چه گویم؟ که تو را نازکیِ طبعِ لطیف
تا به حَدّیست که آهسته دعا نتوان کرد

بجز ابرویِ تو محرابِ دل حافظ نیست
طاعتِ غیر تو در مذهبِ ما نتوان کرد





در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

یکتا

(~.) (ص مر.)
۱- تنها.
۲- بی نظیر، بی مانند.

یکتاپرست

(~. پَ رَ) (ص مر.) موحد، آن که جز خدای یگانه نپرستد.

یکتایی

(~.) (اِ.) جامه یک لا و بی آستر.

یکجانبه

(~. نِ بِ یا بَ) (ق مر.) یک طرفه، از یک سو.

یکدانه

(~. نِ) (ص مر.) بی نظیر، فرد.

یکدست

(~. دَ) (ص.)
۱- کسی که یک دست داشته باشد.
۲- یک شکل، یک جور، یک نواخت.

یکدستی

(~. دَ) (اِمص.)
۱- اتحاد، یگانگی.
۲- هماهنگی، یک شکلی.

یکدستی زدن

(~. دَ. زَ دَ) (مص م.) (عا.) غافلگیر کردن، گول زدن.

یکدش

(یَ دَ) (ص.)
۱- دورگه، انسان یا حیوانی که از دو نژاد باشد.
۲- حرامزاده.

یکدله

(~. دِ لِ) (ص مر.) موافق، بی ریا.

یکدک

(یَ دَ) (اِ.) آب یا هر مایع نیم گرم.

یکراست

(~.) (ق.) (عا.)
۱- بی درنگ، بدون مقدمه.
۲- مستقیم.

یکران

(~.) (اِ.) اسب اصیل و خوب.

یکرنگ

(~. رَ) (ص.) صادق، بی ریا.

یکره

(~. رَ)
۱- (ق.) یک بار، یک دفعه.
۲- (ص.) بی ریا، صادق.

یکریز

(~.) (ق.)(عا.)پشت سر هم، پی درپی.

یکسو شدن

(~. شُ دَ) (مص.) کنار رفتن، برکنار شدن.

یکسو کردن

(~. کَ دَ) (مص م.) جدا کردن.

یکسوار

(~. س َ) (ص.) یکه سوار؛ تک سوار، یکه تاز.

یکسون

(~.) (ص.) برابر، مساوی.


دیدگاهتان را بنویسید