دیوان حافظ – در دیر مغان آمد، یارم قدحی در دست

در دیر مغان آمد، یارم قدحی در دست

در دیرِ مغان آمد، یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگسِ مستش مست

در نعلِ سمندِ او شکلِ مهِ نو پیدا
وز قدِ بلندِ او بالایِ صنوبر، پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم، چون نیست
وز بَهرِ چه گویم نیست با وی نظرم، چون هست

شمعِ دلِ دمسازم، بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان، برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش بو شد، در گیسویِ او پیچید
ور وَسمه کمانکش گشت، در ابروی او پیوست

بازآی که بازآید عمرِ شدهٔ حافظ
هرچند که ناید باز، تیری که بِشُد از شست



در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

آب

[ په. ] (اِ.) مایعی است شفاف، بی طعم و بی بو، مرکب از دو عنصر اکسیژن و ئیدروژن ؛ o 2 H، در باور قدما یکی از چهار عنصر «آب، آتش، باد، خاک» محسوب می‌شده. معانی کنایی آب:
۱- آبرو.
۲- جلا، درخشندگی.
۳- رونق.
۴- اشک.
۵- عرق.
۶- نازکی.
۷- شادابی.
۸- زیبایی و شکوه.
۹- مَنی، نطفه.
۱۰ - ارج، قیمت.
۱۱ - پیشاب، ادرار.
۱۲ - عصاره، شیره.
۱۳ - رود، نهر.
۱۴ - بزاق، آب دهان. ؛ ~در هاون کوبیدن کار بیهوده کردن. ؛ ~از ~ تکان نخوردن ک نایه از: آرام بودن اوضاع و احوال. ؛ ~ از دست نچکیدن کنایه از: نهایت خست و پول دوستی. ؛ ~ از سر گذشتن بی فایده شدن چاره و تدبیر. ؛ ~ از دریا بخشیدن از دیگران مایع گذاشتن، از حساب دیگران بخشیدن. ؛ ~بر در کسی ریختن خدمت آن کس را کردن. ؛ ~ پاکی روی دست کسی ریختن اتمام حجت کردن، حرف آخر را زدن. ؛ ~زیر پوست کسی رفتن کنایه از: چاق شدن. ؛ از ~ گل آلود ماهی گرفتن از وضع آشفته سوء استفاده کردن. ؛~ از چیزی خوردن از آن چیز بهره مند شدن.

دیدگاهتان را بنویسید