دیوان حافظ – درد ما را نیست درمان الغیاث

درد ما را نیست درمان الغیاث

دردِ ما را نیست درمان الغیاث
هجرِ ما را نیست پایان الغیاث

دین و دل بردند و قَصدِ جان کنند
الغیاث از جورِ خوبان، الغیاث

در بهایِ بوسه‌ای جانی طلب
می‌کنند این دلسِتانان الغیاث

خونِ ما خوردند این کافَردلان
ای مسلمانان چه درمان؟ الغیاث

هم‌چو حافظ روز و شب بی‌خویشتن
گَشته‌ام سوزان و گریان الغیاث



  مقدمه شاهنامه فردوسی
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

طبیب شهر که هر درد را دوایی گفت
به درد عشق نداند کسی چه درمان گفت
«وصال شیرازی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

کفر

(کَ فَ) [ ع. ] (اِ.) قریه و آن در اسماء امکنه آید.

دیدگاهتان را بنویسید