دیوان حافظ – درد ما را نیست درمان الغیاث

درد ما را نیست درمان الغیاث

دردِ ما را نیست درمان الغیاث
هجرِ ما را نیست پایان الغیاث

دین و دل بردند و قَصدِ جان کنند
الغیاث از جورِ خوبان، الغیاث

در بهایِ بوسه‌ای جانی طلب
می‌کنند این دلسِتانان الغیاث

خونِ ما خوردند این کافَردلان
ای مسلمانان چه درمان؟ الغیاث

هم‌چو حافظ روز و شب بی‌خویشتن
گَشته‌ام سوزان و گریان الغیاث



  شاهنامه فردوسی - آمدن رستم به شهر سمنگان‏‏
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

می روی و گریه می آید مرا
ساعتی بنشین که باران بگذرد
«امیر خسرو دهلوی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

چاقو

(اِ.) آلتی مرکب از تیغه فولادین که به دسته‌ای وصل است و آن برای بریدن و تراشیدن به کار رود. ؛~ی بی دسته ساختن کنایه از: کار ناتمام و بی ارزش کردن.

دیدگاهتان را بنویسید