دیوان حافظ – درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد
نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بی‌شمار آرد

چو مهمانِ خراباتی به عزت باش با رندان
که دردِ سر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد

شبِ صحبت غنیمت دان که بعد از روزگارِ ما
بسی گردش کُنَد گردون، بسی لیل و نهار آرد

عَماری دارِ لیلی را که مَهدِ ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهارِ عمر خواه ای دل، وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هِزار آرد

خدا را چون دلِ ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعلِ نوشین را که زودش باقرار آرد

در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لبِ جویی و سروی در کنار آرد







  شاهنامه فردوسی - رفتن ايرج بسوى پدر
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

خله

(~.) (اِ.) هر چیز نوک تیز که جایی بخلد و فرو رود مانند سوزن، جوال دوز.

خله

(خُ لِ) (اِ.) قارچ، سماروغ.

خلو

(خُ لُ وّ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- خالی شدن، تهی گشتن.
۲- تنها بودن.

خلو

(خِ) [ ع. ] (ص.)
۱- تهی، خالی.
۲- بیزار.

خلوت

(خَ وَ) [ ع. خلوه ]
۱- (مص ل.) تنها نشستن، تنهایی گزیدن.
۲- (اِمص.) تنهایی، انزوا.
۳- کم رفت و آمد، کم جمعیت.

خلوت خانه

(نِ) [ ع - فا. ] (اِمر.)
۱- جای آسایش.
۲- اطاق مخصوص.
۳- شبستان.
۴- نمازخانه.

خلوتی

(~.) [ ع - فا. ] (ص نسب.)
۱- محرم.
۲- گوشه نشین.

خلود

(خُ) [ ع. ] (مص ل.) همیشه بودن، جاوید بودن.

خلوص

(خُ) [ ع. ] (اِمص.)
۱- پاکی، بی آلایشی.
۲- یکدلی.

خلوق

(خَ) (اِ.) بوی خوش.

خلولیا

(خُ) (اِ.) مالیخولیا.

خلیج

(خَ) [ ع. ] (اِ.) بخشی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد و سه طرف آن خشکی باشد.

خلیدن

(خَ دَ) (مص ل.) فرو رفتن چیزی نوک تیز در چیز دیگر.

خلیده

(خَ دِ) (ص مف.)
۱- فرورفته.
۲- زخم شده.

خلیش

(خَ) (اِ.) باتلاق، گل و لای چسبنده.

خلیش

(~.) (اِمص.) شور و غوغا، آشوب.

خلیط

(خَ) [ ع. ] (ص.)
۱- آمیخته.
۲- آمیزشکار.
۳- انباز.

خلیع

(خَ) [ ع. ] (ص.)
۱- خلع شده.
۲- پریشان.
۳- نابه فرمان.
۴- خودکام.

خلیفه

(خَ فِ) [ ع. خلیفه ] (اِ.)
۱- جانشین، قائم مقام.
۲- پیشوای مسلمانان. ج. خلفاء، خلائف.

خلیق

(خَ) [ ع. ] (ص.)
۱- خوش خلق، خوش - خوی.
۲- سزاوار، شایسته.


دیدگاهتان را بنویسید