دیوان حافظ – درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد
نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بی‌شمار آرد

چو مهمانِ خراباتی به عزت باش با رندان
که دردِ سر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد

شبِ صحبت غنیمت دان که بعد از روزگارِ ما
بسی گردش کُنَد گردون، بسی لیل و نهار آرد

عَماری دارِ لیلی را که مَهدِ ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهارِ عمر خواه ای دل، وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هِزار آرد

خدا را چون دلِ ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعلِ نوشین را که زودش باقرار آرد

در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لبِ جویی و سروی در کنار آرد







  دیوان حافظ - صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بلده

(بَ لَ دِ) [ ع. بلده ] (اِ.)
۱- شهر. ج. بلاد.
۲- ناحیه، زمین.

بلدیه

(بَ لَ یّ) [ ازع. ] (اِ.) شهرداری.

بلسک

(بِ لِ یا بُ لُ) (اِ.)
۱- سیخ آهنی که یک سر آن پهن باشد برای جدا کردن نان از تنور.
۲- سیخ کباب.

بلسک

(بَ لَ) (اِ.) = بلشک: پرستو.

بلشویسم

(بُ ش ِ) [ روس. ] (اِ.) اصول عقیدتی که به وسیله لنین و براساس اصول مارکسیسم تدوین و تنظیم شد و مورد پذیرش حزب کمونیست اتحاد شوروی سابق قرار گرفت. ویژگی‌های این تفکر عبارت است از: اعتقاد ...

بلشویک

(~.) [ روس. ] (ص.) پیرو مرام بلشویسم.

بلع

(بَ) [ ع. ] (مص م.) فرو بردن، به گلو فرو بردن.

بلعجب

(بُ عَ) [ ع. ] (ص مر.) = بوالعجب. ابوالعجب: پر شگفتی، عجیب.

بلعم

(بَ عَ) [ ع. بلعوم ] (ص.) مرد بسیار خوار، کسی که غذا را به تندی بلعد.

بلعیدن

(بَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م.)
۱- در حلق فرو بردن.
۲- خوردن.

بلغاء

(بُ لَ) [ ع. ] (ص. اِ.) جِ بلیغ ؛ سخندانان، سخن سنجان.

بلغار

(بُ) (اِ.)پوست‌های رنگین دباغی شده خوشبوی.

بلغار

(~.) (اِ.)
۱- هر یک از ساکنان بومی کشور بلغارستان یا فرزندانشان.
۲- قومی از نژاد اسلاو.
۳- قومی از نژاد ترک که در سده‌های اول میلادی به دشت‌های روسیه رانده شدند.
۴- هر یک از افراد آن قوم.

بلغاق

(بُ) (اِ.) آشوب، شور و غوغای بسیار.

بلغاک

(بُ) (اِ.) آشوب، فتنه.

بلغده

(بَ غَ دِ) (ص.) بالای هم نهاده، جمع کرده.

بلغس

(بَ غَ) (اِ.) نک برغست.

بلغم

(بَ غَ) (اِ.)
۱- ترشحات لزج سلول‌های بدن.
۲- از اخلاط چهارگانه بدن در طب قدیم که غلبه آن سُستی و بی حالی می‌آورد.

بلغندر

(بَ غَ دَ) (ص. اِ.)
۱- بی قید، بی بند و بار.
۲- بی دین.
۳- تن پرور.

بلغنده

(بَ غُ یا غَ دِ)(اِ.)۱ - جامه دان.
۲- بغچه.
۳- هر چیز بسته شده.


دیدگاهتان را بنویسید