دیوان حافظ – درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد
نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بی‌شمار آرد

چو مهمانِ خراباتی به عزت باش با رندان
که دردِ سر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد

شبِ صحبت غنیمت دان که بعد از روزگارِ ما
بسی گردش کُنَد گردون، بسی لیل و نهار آرد

عَماری دارِ لیلی را که مَهدِ ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهارِ عمر خواه ای دل، وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هِزار آرد

خدا را چون دلِ ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعلِ نوشین را که زودش باقرار آرد

در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لبِ جویی و سروی در کنار آرد







  شاهنامه فردوسی - پاسخ دادن فريدون پسران را
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند؟
دیوانه‌ای که فصل خزان بند بگسلد
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بریل

(بِ رِ) [ انگ. ] (اِ.) خط ویژه نابینایان که حروف آن به صورت نقطه‌های برجسته‌است (برگرفته از نام لویی بریل موسیقی دان و معلم فرانسوی).

برین

(بَ) (ص نسب.) اعلی، بالایی.

برین

(بُ) [ په. ] (اِ.) قاش یا قاچ، بُرشی از خربزه یا هنداونه.

برینش

(بُ نِ) (اِمص.)
۱- قطع، برش.
۲- راندن شکم، اسهال.

برینه

(بِ نَ) (اِ.) سوراخ.

بریه

(بَ یِّ) [ ع. بریه ] (اِ.) صحرا، بیابان. ج. براری.

بریه

(بَ یِ) [ ع. بریه ] (اِ.) خلق، مخلوق. ج. برایا.

بریگاد

(بِ) [ فر. ] (اِ.)
۱- واحد نظامی مرکب از دو فوج، تیپ.
۲- چندین واحد نظامی از یک صنف که تحت فرماندهی یک سرتیپ (ژنرال) باشند.

بز

(~.) (اِ.) = پژ. پج:
۱- پشته بلند.
۲- تیغ کوه.

بز

(بُ) (اِ.) هر یک از گونه‌های جانوران پستان دار نشخوارکننده از تیره گاوان که جزو دام‌های اهلی تربیت می‌شود و از گوشت و پنیر و پشم و کرک آن استفاده می‌کنند و به هیئت وحشی نیز به نام بز کوهی ...

بز

(بَ) (اِ.) آیین، قاعده، طرز، روش.

بز

(بَ زّ) [ ع. ] (اِ.) جامه کتانی یا پنبه‌ای.

بز آوردن

(~. وَ دَ) (مص ل.) (عا.)
۱- به دست آوردن حداقل امتیاز.
۲- بد آوردن.

بز خر

(~. خَ) (ص.) کسی که دنبال جنس ارزان و معامله‌های مناسب و پرسود می‌گردد.

بز خریدن

(~. خَ دَ) (مص ل.) کنایه از: ارزان خریدن.

بز رقصاندن

(~. رَ دَ) (مص ل.) کنایه از: بهانه‌های تازه و رنگارنگ آوردن.

بزاخفش

(بُ زِ اَ فَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) کنایه از: آدم ابلهی که برای تظاهر به فهمیدن کلام سرش را تکان می‌دهد.

بزاز

(بَ زّ) [ ع. ] (ص.) پارچه فروش، جامه - فروش.

بزازی

(~.) [ ع - فا. ]
۱- (حامص.) پارچه - فروشی.
۲- (اِ.) دکان پارچه فروشی.

بزاق

(بُ) [ ع. ] (اِ.) آب دهان، ترشحاتی که از غدد زیر زبانی ایجاد می‌شود.


دیدگاهتان را بنویسید