دیوان حافظ – دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

دانی که چنگ و عود چه تَقریر می‌کنند
پنهان خورید باده که تَعزیر می‌کنند

ناموسِ عشق و رونقِ عُشّاق می‌بَرند
عیبِ جوان و سرزنشِ پیر می‌کنند

جز قلبِ تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اِکسیر می‌کنند

گویند رمزِ عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تَقریر می‌کنند

ما از برونِ در شده مغرورِ صد فریب
تا خود درونِ پرده چه تدبیر می‌کنند

تشویشِ وقتِ پیرِ مغان می‌دهند باز
این سالِکان نگر که چه با پیر می‌کنند

صد مُلکِ دل به نیم نظر می‌توان خرید
خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند

قومی به جِدّ و جهد نهادند وصلِ دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

فِی‌الجُمله اعتماد مکُن بر ثباتِ دهر
کـ‌این کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند



  دیوان حافظ - دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

مرگ

(مَ) [ په. ] (اِ.) مردن، فوت، قطع حیات، از بین رفتن زندگی.

مرگبار

(~.) [ انگ. ] (ص.) پدید آورنده مرگ، معمولاً برای عده‌ای زیاد.

مرگو

(مَ) (اِ.) گنجشک.

مری

(مِ) [ ع. ] (اِ.) مجرای غذا از حلقوم تا معده.

مری

(مُ) [ ع. مری ء ]
۱- (اِفا.) ریاکننده.
۲- (ص.) گوارا.

مریح

(مِ رُ) [ ع. ] (ص.)
۱- شادمان.
۲- خرامنده.

مریخ

(مِ رِّ) [ ع. ] (اِ.) بهرام، چهارمین سیاره از منظومه شمسی.

مرید

(مُ) [ ع. ] (اِفا.) اراده کننده، ارادتمند.

مرید

(مَ رِ) [ ع. ] (ص.) نافرمان، بیرون رفته از فرمان خدا.

مریشم

(مَ شُ) (اِ.) پارچه و نواری که بر جراحت بندند؛ خسته بند.

مریض

(مَ) [ ع. ] (ص.) بیمار، ناخوش.

مریض خانه

(~. نِ) [ ع - فا. ] (اِمر.) بیمارستان.

مریم

(مَ یَ)
۱- گیاهی است زینتی از تیره نرگسی‌ها. این گیاه علفی و دارای گل‌های سفید زیبایی است که دارای عطر مطبوعی می‌باشد. اصل این گیاه را از ایران می‌دانند.
۲- مریم عذرا مادر حضرت عیسی (ع) دختر عمران که در هجده ...

مز

(مَ زّ) [ ع. ] (مص م.) مکیدن چیزی را.

مزابل

(مَ بِ) [ ع. ] (اِ.) ج. مزبله.

مزابنه

(مُ بِ نِ یا بَ نَ) [ ع. مزابنه ] (مص م.) خرید و فروش چیزی به چیزی با تخمین (بدون وزن کردن یا شمردن).

مزاج

(مِ) [ ع. ]
۱- (اِ.) سرشت، طبیعت.
۲- (مص ل.) آمیختن، آمیخته شدن.
۳- قدما به چهار مزاج اصل قایل بودند: الف - مزاج صفراوی (گرم و مرطوب). ب - مزاج مالیخولیایی یا سوداوی (سرد و خشک). ج ...

مزاح

(مِ) [ ع. ] (اِ.) شوخی، خوش طبعی.

مزاحف

(مُ حَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- مقاتله شده.
۲- بحر یا رکنی که در آن حرفی کم یا زیاده شده باشد.

مزاحم

(مُ حِ) [ ع. ] (اِفا.) باعث زحمت، آزار - دهنده.


دیدگاهتان را بنویسید