دیوان حافظ – دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

دانی که چنگ و عود چه تَقریر می‌کنند
پنهان خورید باده که تَعزیر می‌کنند

ناموسِ عشق و رونقِ عُشّاق می‌بَرند
عیبِ جوان و سرزنشِ پیر می‌کنند

جز قلبِ تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اِکسیر می‌کنند

گویند رمزِ عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تَقریر می‌کنند

ما از برونِ در شده مغرورِ صد فریب
تا خود درونِ پرده چه تدبیر می‌کنند

تشویشِ وقتِ پیرِ مغان می‌دهند باز
این سالِکان نگر که چه با پیر می‌کنند

صد مُلکِ دل به نیم نظر می‌توان خرید
خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند

قومی به جِدّ و جهد نهادند وصلِ دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند

فِی‌الجُمله اعتماد مکُن بر ثباتِ دهر
کـ‌این کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند

مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند



  شاهنامه فردوسی - تاخته كردن افراسياب بر ايران زمين
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

در مقام فیض، غفلت زور می‌آرد به من
بیشتر در گوشهٔ محراب خوابم می‌برد
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

مخرج

(مُ خَ رَّ) [ ع. ] (اِمف.) بیرون آمده، استخراج شده.

مخرج

(مَ رَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- جای خروج.
۲- عددی که در زیر خط کسری قرار گرفته‌است.
۳- جایگاه تولید هر یک از آواهای زبان. ج. مخارج.

مخرج

(مُ رِ) [ ع. ] (اِفا.) خراج دهنده، ادا کننده باج.

مخرق

(مُ خَ رِّ) [ ع. ] (اِفا.)
۱- پاره پاره کننده، درنده.
۲- بسیار دروغگو.

مخرقه

(مَ رَ قَ یا قِ) [ ع. مخرقه ] (اِ.) دروغ، نیرنگ.

مخرم

(مَ رِ) [ ع. ] (اِ.) بینی کوه.

مخروب

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) خراب شده، ویران شده.

مخروط

(مَ) [ ع. ] (اِ.) از اشکال هندسی شبیه به کله قند که قائده اش دایره‌است و به نقطه‌ای در بالا که رأس نام دارد منتهی می‌شود.

مخروطات

(مَ) [ ع. ] (اِ.) جِ مخروطه.
۱- مخروط‌ها.
۲- بخشی از هندسه که درباره خواص مقاطع مخروطی بحث می‌کند.

مخزن

(مَ زَ) [ ع. ] (اِ.) گنجینه، انبار. ج. مخازن. ؛ ~ کتاب محلی که در آن کتاب‌ها را در قفسه‌ها و دولاب‌ها به ترتیب چینند، گنجینه.

مخزوم

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) سوراخ کرده، کسی که بینی اش سوراخ شده باشد.

مخزون

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) در خزانه نهاده شده، ذخیره کرده شدن.

مخصب

(مُ صَ) [ ع. ] (اِ. ظ) مکانی که در آن خیر و برکت و فراوانی باشد.

مخصص

(مُ خَ صَّ) [ ع. ] (اِمف.) خاص کرده شده، تخصیص یافته.

مخصوص

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) خاص، ویژه.

مخصوصاً

(مَ صَ نْ) [ ع. ] (ق.) بویژه، بخصوص.

مخضرم

(مُ خَ رَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- مرد ختنه ناکرده.
۲- سیاهی که پدرش سفیدپوست باشد.
۳- آن که دعوی نسبتی کند و دعوی او راست نباشد.
۴- آن که بخشی از عمر خود را در عهد جاهلیت و بخش دیگر را در ...

مخطط

(مُ خَ طَّ) [ ع. ] (اِمف.) خط خط شده، خط دار، خط خطی.

مخطی

(مُ خْ) [ ع. مخطی ء ] (اِفا.) خطاکار، گناهکار.

مخفف

(مَ خَ فِّ) [ ع. ] (اِفا.)
۱- سبک کننده.
۲- کاهنده.


دیدگاهتان را بنویسید