دیوان حافظ – دارم امید عاطفتی از جناب دوست

دارم امید عاطفتی از جناب دوست

دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

دانم که بُگذرد ز سرِ جرمِ من که او
گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست

چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشکِ ما چو دید روان گفت کـ‌این چه جوست؟

هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست

دارم عجب ز نقشِ خیالش که چون نرفت
از دیده‌ام که دَم به دَمش کار شُست و شوست

بی گفت و گوی زلفِ تو دل را همی‌کشد
با زلف دلکَش تو که را روی گفت و گوست؟

عمریست تا ز زلفِ تو بویی شنیده‌ام
زان بوی در مشامِ دلِ من هنوز بوست

حافظ بد است حالِ پریشانِ تو، ولی
بر بویِ زلفِ یار پریشانیَت نکوست



  شاهنامه فردوسی - آگاه شدن منوچهر از كار زال و رودابه‏
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

در فراق دوست، دل، خون گشت و خواهد شد بباد
دوستان بهر خدا جان شما و جان ما
«سلمان ساوجی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

آبنوس

[ په. ] (اِ)درختی است با چوبِ بسیار سخت، سیاه رنگ و گران بها.

دیدگاهتان را بنویسید