دیوان حافظ – دارم امید عاطفتی از جناب دوست

دارم امید عاطفتی از جناب دوست

دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

دانم که بُگذرد ز سرِ جرمِ من که او
گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست

چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشکِ ما چو دید روان گفت کـ‌این چه جوست؟

هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست

دارم عجب ز نقشِ خیالش که چون نرفت
از دیده‌ام که دَم به دَمش کار شُست و شوست

بی گفت و گوی زلفِ تو دل را همی‌کشد
با زلف دلکَش تو که را روی گفت و گوست؟

عمریست تا ز زلفِ تو بویی شنیده‌ام
زان بوی در مشامِ دلِ من هنوز بوست

حافظ بد است حالِ پریشانِ تو، ولی
بر بویِ زلفِ یار پریشانیَت نکوست



  شاهنامه فردوسی - آمدن رستم نزديك شاه مازندران به پيغمبرى
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

ابتر

(اَ تَ) [ ع. ] (ص.)
۱- دم بریده.
۲- ناقص، ناتمام.
۳- بی فرزند.

ابتسام

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) لبخند زدن، تبسم کردن.
۲- (اِمص.) شکرخند، لبخنده.

ابتشار

(اِ تِ) [ ع. ] (مص.) بشارت یافتن، خشنود شدن.

ابتغاء

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص م.) خواستن، طلب کردن.
۲- (مص ل.) سزاوار شدن.

ابتلاء

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) دچار شدن، در بلا افتادن.
۲- (مص م.) مورد آزمایش قرار دادن، امتحان کردن.۳ - (اِمص.) گرفتاری، مصیبت.

ابتلاع

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.) بلعیدن، فرو دادن، قورت دادن.

ابتلال

(اِ تِ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- تر شدن.
۲- خوب شدن حال پس از بیماری و سختی.
۳- چاق شدن پس از نزاری.

ابتناء

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.) نهادن، ساختن، بنا کردن.

ابتها

(اِ تِ) [ ع. ابتهاء ] (مص ل.) انس گرفتن به، الفت گرفتن با.

ابتهاج

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) شاد شدن، شادمان گردیدن.
۲- (اِمص.) شادی، خوشی.
۳- راه راست خواستن.
۴- گشاد کردن راه.

ابتهال

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) دعا کردن، زاری کردن.
۲- (اِمص.) زاری، به زاری دعا کردن.

ابتکار

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.)نوآوری.
۲- (اِمص.) اختراع.

ابتیاع

(اِ) [ ع. ]
۱- (مص م.) خریدن.
۲- (اِمص.) خریداری، خرید.
۳- فروش.

ابجد

(اَ جَ) [ ع. ] (اِ.) ترتیب و ترکیب قدیم حروف الفبای عربی که عبارتست از: ا، ب، ج، د، ه، و، ز، ح، ط، ی، ک، ل، م، ن، س، ع، ف، ص، ق، ر، ش، ت، ث، ...

ابجد زر

(~. زَ) [ ع - فا. ] (اِمر.) شعاع آفتاب.

ابجدخوان

(~. خا) [ ع - فا. ] (ص مر.)
۱- نو - آموز، تازه کار.
۲- بی سواد.

ابحر

(اَ حُ) [ ع. ] (اِ.) جِ بحر؛ دریاها.

ابخر

(اَ خِ) [ ع. ] (ص.) کسی که دهان بدبوی دارد. گنده دهان.

ابخره

(اَ خِ رِ) [ ع. ] (اِ.) جِ بخار؛ بخارها.

ابخل

(اَ خَ) [ ع. ] (ص.) بخیل تر، لئیم تر.


دیدگاهتان را بنویسید