دیوان حافظ – خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

خوش است خلوت اگر یار یارِ من باشد
نه من بسوزم و او شمعِ انجمن باشد

من آن نگینِ سلیمان به هیچ نَسْتانَم
که گاه گاه بر او دستِ اهرمن باشد

روا مدار خدایا که در حریمِ وصال
رقیب محرم و حِرمان نصیبِ من باشد

هُمای گو مَفِکَن سایهٔ شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زَغَن باشد

بیانِ شوق چه حاجت؟ که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

هوایِ کویِ تو از سر نمی‌رود آری
غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

به سانِ سوسن اگر دَه‌زبان شود حافظ
چو غنچه پیشِ تواش مُهر بر دهن باشد




  دیوان حافظ - آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها
به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

ابتدا

(تِ) [ ع ابتداء. ] (مص ل.) (اِ.)
۱- شروع و اول هرکار و هرچیز، آغاز، نخست. اول، مبداء. مق انتها.
۲- آغاز کردن، شروع کردن.
۳- در علم نحو عاری کردن لفظ از عوامل لفظی برای اسناد. ؛~ به ساکن الف - آوردن کلمه‌ای که حرف اول آن ساکن باشد. ب - بی مقدمه، ناگهانی.

دیدگاهتان را بنویسید