دیوان حافظ – خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

خوش است خلوت اگر یار یارِ من باشد
نه من بسوزم و او شمعِ انجمن باشد

من آن نگینِ سلیمان به هیچ نَسْتانَم
که گاه گاه بر او دستِ اهرمن باشد

روا مدار خدایا که در حریمِ وصال
رقیب محرم و حِرمان نصیبِ من باشد

هُمای گو مَفِکَن سایهٔ شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زَغَن باشد

بیانِ شوق چه حاجت؟ که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد

هوایِ کویِ تو از سر نمی‌رود آری
غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

به سانِ سوسن اگر دَه‌زبان شود حافظ
چو غنچه پیشِ تواش مُهر بر دهن باشد




  دیوان حافظ - صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آب چشی

(بْ. چِ یا چَ)(حامص. اِمر.) غذایی که نخستین بار در حدود شش ماهگی به کودک دهند.

آب چلو

(چِ لُ) (اِمر.) آبی که برنج در آن جوشیده باشد، ابریس، آشام، آشاب.

آب چیلک

(لَ) (اِ.) پرنده مهاجری که جثه کوچک، سر گرد، منقار دراز و باریک و پاهای بلند دارد و در کنار نهرها زندگی می‌کند و از کرم‌ها و حشره‌ها تغذیه می‌کند.

آب ژاول

(بِ وِ) [ فا - فر. ] (اِ.) محلول هیپوکلریت سدیم در آب که برای رنگ بری و گندزدایی به کار می‌رود.

آب کار

(بِ) (اِمر.)
۱- آبرو، اعتبار.
۲- نطفه، منی.

آب کردن

(کَ دَ) (مص م.)
۱- ذوب کردن.
۲- (عا.) به حیله جنس نامرغوب را فروختن.

آب کشیدن

(کَ یا کِ دَ) (مص ل.)
۱- کشیدن آب از چاه.
۲- شستن جامه در آب تا کف ناشی از صابون از بین برود.
۳- تطهیر شرعی.
۴- (عا.) چرکین شدن زخم در اثر آب آلوده.

آب کور

(ص مر.)۱ - خسیس.
۲- حق ناشناس.

آب گردش

(گَ دِ) (ص مر.) تند رفتار، تندرو، سریع السیر.

آب گرفتن

(گِ رِ تَ)
۱- (مص م.) عصاره گرفتن، استخراج شیره میوه.
۲- (مص ل.) به آبرو و اعتبار رسیدن.

آب گرم

(بِ گَ) (اِمر.)
۱- آب معدنی گرم که از زمین می‌جوشد.
۲- جایی که در آن آب معدنی باشد.
۳- اشک.
۴- شراب.

آب گرم کن

(گَ کُ) (اِ.) دستگاه گرم کننده آب که با نفت و گاز و برق یا گرمای خورشید کار می‌کند.

آب گشاده

(بِ گُ دِ) (اِمر.) شراب زبون و کم کیف، باده کم اثر.

آباء

[ ع. ] (اِ.) جِ اَب.۱ - پدران، اجداد.
۲- کشیشان.

آباء سبعه

(ء ِ سَ عَ) [ ع. ] (اِمر.) هفت پدران، کنایه از: هفت سیاره.

آباء علوی

(~ عُ یُ) [ ع. ] (اِمر.)پدران آسمانی، کنایه از: هفت سیاره یا هفت آسمان.

آباجی

[ تر. ] (اِمر.) خواهر، آبجی.

آباد

[ په. ] (ص.)
۱- معمور، دایر.
۲- مزروع، کاشته.
۳- پر، سرشار.
۴- سالم.
۵- منظم، سامان.
۶- شادمان، خرم.
۷- مرفه.

آباد

[ ع. ] (اِ.) جِ ابد؛ جاوید بودن‌ها.

آبادان

[ په. ] (ص مر.)
۱- معمور، دایر.
۲- مزروع، کاشته.
۳- پر، مشحون.
۴- سالم، تندرست.
۵- مأمون، ایمن.
۶- مرفه.
۷- شهر آبادان.


دیدگاهتان را بنویسید