دیوان حافظ – خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

می‌دمد صبح و کِلِّه بست سحاب
الصَبوح الصَبوح یا اصحاب

می‌چکد ژاله بر رخِ لاله
المُدام المُدام یا احباب

می‌وزد از چمن نسیمِ بهشت
هان، بنوشید دَم به دَم مِیِ ناب

تخت زُمْرُد زده است گل به چمن
راحِ چون لعلِ آتشین دریاب

درِ میخانه بسته‌اند دگر
اِفتَتِح یا مُفَتِّح الاَبواب

لب و دَندانْت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه‌هایِ کباب

این چنین موسِمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب

بر رخِ ساقیِ پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب







  شاهنامه فردوسی - رفتن هوشنگ و گيومرت به جنگ ديو سياه
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

گرچه از چشم نهانی تو، خیال رخ تو
روز و شب، مونس و پیدا و نهان است مرا
«سلمان ساوجی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

گرا

(گَ رّ) (اِ.)
۱- حجام، سرتراش، دلاک.
۲- بنده، غلام.

دیدگاهتان را بنویسید