دیوان حافظ – خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

خستگان را چو طلب باشد و قُوَّت نَبُوَد
گر تو بیداد کنی شرطِ مُروَّت نَبُوَد

ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نَپْسَندی
آنچه در مذهبِ اربابِ طریقت نبود

خیره آن دیده که آبش نَبَرَد گریهٔ عشق
تیره آن دل که در او شمعِ محبت نبود

دولت از مرغِ همایون طلب و سایهٔ او
زان که با زاغ و زَغَن شَهپَرِ دولت نبود

گر مدد خواستم از پیرِ مُغان عیب مکن
شیخ ما گفت که در صومعه همّت نبود

چون طهارت نَبُوَد کعبه و بتخانه یکیست
نَبُوَد خیر در آن خانه که عصمت نبود

حافظا علم و ادب ورز که در مجلسِ شاه
هر که را نیست ادب لایقِ صحبت نبود




  دیوان حافظ - راهی‌ست راه عشق که هیچش کناره نیست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

جوزا

(جُ) [ ع. ] (اِ.)
۱- دو پیکر، نام یکی از صورت‌های فلکی جنوب شرقی.۲ - نام سومین برج از منطقه البروج که خورشید در حرکت ظاهری خود در خردادماه در این صورت فلکی دیده می‌شود.
۳- نام هشتمین منزلِ ماه که ...

جوزاغند

(جُ غَ) (اِمر.) هلو یا شفتالوی خشک کرده که مغز گردو در میان آن آکنده باشند.

جوزبویا

(جَ یا جُ زِ) (اِمر.) [ معر. ] گیاهی از تیره بسباسه‌ها که درختی است دو پایه به ارتفاع ۸ تا ۱۰ متر، دارای برگ‌های دایمی و کامل و پایا و ساده و متناوب و بیضوی و نوک تیز بدون ...

جوزغند

(غَ) (اِمر.) جوزاغند.

جوزغه

(جُ زَ غِ) [ معر. ] (اِ.) غلاف پنبه.

جوزن

(جَ یا جُ زَ) (ص فا. اِمر.) = جوزننده: طایفه‌ای در هند که دانه جو و گندم را به زعفران زرد کنند و افسونی بر آن خوانند و کسی را که خواهند مسخر خود سازند از آن دانه‌ها بر وی ...

جوزه

(جَ زِ یا زَ) [ ع. جوزه ] (اِ.)
۱- واحد جوز، یک گردو. ؛ ~مطلقه: واحد وزن معادل نه درخمی و نزد بعضی مساوی چهار مثقال. ؛ ~ملکبه: واحد وزن معادل شش درخمی. ؛ ~نبطیه: واحد وزن ...

جوزهر

(جُ زَ هَ) [ ع. ] (اِمر.) فلک اول، فلک قمر.

جوزینه

(جَ نِ) (اِ.) نک گوزینه.

جوسق

(جُ سَ) [ معر. ] (اِ.) کوشک، قصر، کاخ.

جوسنگ

(جُ سَ) (اِمر.) مقدار یک جو.

جوسه

(جُ س) (اِ.)
۱- کوشک، قصر.
۲- بالاخانه.

جوش

۱ - (اِمص.) جوشش، غلیان.
۲- آشفتگی.
۳- هیجان، اضطراب.
۴- (اِ.) دانه‌ای ریز که بر پوست بدن ظاهر می‌شود.
۵- شورش دل.

جوش

(اِ.) نک گوش.

جوش بره

(بَ رَ یا رِ) (اِمر.) آشی است که آن را از خمیر گندم به شکل قطعات مثلث و مربع سازند و از گوشت و سبزی و مصالح دیگر پر کنند و در آب جوشانند و ماست و کشک بر آن ...

جوش خوردن

(خُ دَ) (مص ل.)
۱- به هم چسبیدن، به هم پیوند خوردن.
۲- سر گرفتن معامله.

جوش دادن

(دَ) (مص م.) به هم پیوستن دو چیز سخت (مخصوصاً فلز)، لحیم کردن.

جوش زدن

(~. زَ دَ)
۱- (مص ل.) (عا.) خشمگین شدن، داد و فریاد کردن.
۲- (مص م.) جوش دادن.

جوش کوره

(رِ یا رَ) (اِمر.) مواد مختلفی که در نتیجه ذوب سنگ‌های معدنی در کوره متحجر شوند و باقی مانند؛ اقلیمیا، کلیمیا نیز گویند.

جوش گرفتن

(گِ رِ تَ) (مص ل.) مضطرب شدن.


دیدگاهتان را بنویسید