دیوان حافظ – خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خدا چو صورتِ ابرویِ دلگشای تو بست
گشادِ کارِ من اندر کرشمه‌هایِ تو بست

مرا و سروِ چمن را به خاکِ راه نشاند
زمانه تا قَصَبِ نرگسِ قبای تو بست

ز کارِ ما و دلِ غنچه صد گره بگشود
نسیمِ گل چو دل اندر پیِ هوایِ تو بست

مرا به بندِ تو دورانِ چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دلِ مسکینِ من گره مَفِکن
که عهد با سرِ زلفِ گره‌گشایِ تو بست

تو خود وصالِ دگر بودی ای نسیمِ وصال
خطا نِگر که دل امید در وفایِ تو بست

ز دستِ جورِ تو گفتم زِ شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو، که پایِ تو بست؟


  دیوان حافظ - ای شاهد قدسی، که کشد بند نقابت
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

چو گل سوار شود بر هوا سلیمان وار
سحر که مرغ درآید به نغمه داوود
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

پیش مرگ

(مَ) (ص مر.)
۱- کسی که حاضر است پیش از مرگ عزیزش بمیرد، قربانی، فدا.
۲- کسی که پیش از پادشاه، اندکی از غذای او را می‌خورد تا از سالم بودن آن اطمینان حاصل شود.

دیدگاهتان را بنویسید