دیوان حافظ – خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خدا چو صورتِ ابرویِ دلگشای تو بست
گشادِ کارِ من اندر کرشمه‌هایِ تو بست

مرا و سروِ چمن را به خاکِ راه نشاند
زمانه تا قَصَبِ نرگسِ قبای تو بست

ز کارِ ما و دلِ غنچه صد گره بگشود
نسیمِ گل چو دل اندر پیِ هوایِ تو بست

مرا به بندِ تو دورانِ چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دلِ مسکینِ من گره مَفِکن
که عهد با سرِ زلفِ گره‌گشایِ تو بست

تو خود وصالِ دگر بودی ای نسیمِ وصال
خطا نِگر که دل امید در وفایِ تو بست

ز دستِ جورِ تو گفتم زِ شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو، که پایِ تو بست؟


  شاهنامه فردوسی - آگاه شدن سلم و تور از منوچهر
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

گرد

(~.) [ اوس. ]
۱- (اِ.) خاک.
۲- چیزی که به صورت آرد یا پودر درآمده باشد.
۳- از اشکال دارویی که در آن دارو به شکل پودر عرضه می‌شود.
۴- (عا.) مواد مخدر: هرویین.
۵- گور، قبر.
۶- بهره، نصیب.
۷- اثر، نشانه.

دیدگاهتان را بنویسید