دیوان حافظ – خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خدا چو صورتِ ابرویِ دلگشای تو بست
گشادِ کارِ من اندر کرشمه‌هایِ تو بست

مرا و سروِ چمن را به خاکِ راه نشاند
زمانه تا قَصَبِ نرگسِ قبای تو بست

ز کارِ ما و دلِ غنچه صد گره بگشود
نسیمِ گل چو دل اندر پیِ هوایِ تو بست

مرا به بندِ تو دورانِ چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دلِ مسکینِ من گره مَفِکن
که عهد با سرِ زلفِ گره‌گشایِ تو بست

تو خود وصالِ دگر بودی ای نسیمِ وصال
خطا نِگر که دل امید در وفایِ تو بست

ز دستِ جورِ تو گفتم زِ شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو، که پایِ تو بست؟


  شاهنامه فردوسی - سير نشدن ضحاك از جستجوى
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

کار

(اِ.)
۱- آن چه از شخصی یا شیئی صادر شود، آن چه که کرده شود، فعل، عمل.
۲- پیشه، شغل.
۳- سعی و جهد.
۴- رزم، جنگ.
۵- کشت، زراعت.
۶- مسئولیت، وظیفه.
۷- گرفتاری، دشواری.
۸- وضعیت، حال.
۹- حادثه، پیشامد.
۱۰ - صنعت، هنر.
۱۱ - ممارست، اشتغال، تمرین.
۱۲ - بنا، ساختمان.
۱۳ - مرگ، موت.
۱۴ - وسیله معیشت، معاش.
۱۵ - (پس.) الف - چون به آخر اسم معنی پیوندد صیغه مبالغه سازد: ستمکار، گناهکار. ب - چون به اسم ذات و معنی پیوندد صیغه شغل سازد: خدمتکار، آتشکار. ؛ ~بیخ پیدا کردن کنایه از: بدتر یا وخیم تر شدن. ؛ ~به جای باریک کشیدن کنایه از: سخت یا خطرناک شدن اوضاع. ؛ ~تراشیدن کنایه از: تولید زحمت کردن. ؛ ~ حضرت فیل کنایه از: بسیار دشوار.

دیدگاهتان را بنویسید