دیوان حافظ – خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خدا چو صورتِ ابرویِ دلگشای تو بست
گشادِ کارِ من اندر کرشمه‌هایِ تو بست

مرا و سروِ چمن را به خاکِ راه نشاند
زمانه تا قَصَبِ نرگسِ قبای تو بست

ز کارِ ما و دلِ غنچه صد گره بگشود
نسیمِ گل چو دل اندر پیِ هوایِ تو بست

مرا به بندِ تو دورانِ چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دلِ مسکینِ من گره مَفِکن
که عهد با سرِ زلفِ گره‌گشایِ تو بست

تو خود وصالِ دگر بودی ای نسیمِ وصال
خطا نِگر که دل امید در وفایِ تو بست

ز دستِ جورِ تو گفتم زِ شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو، که پایِ تو بست؟


  شاهنامه فردوسی - پادشاهی كيومرث
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریهٔ مستانه‌ایم ما
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

چرخ

(~.) (اِ.)
۱- هر وسیله مدور که حرکت دورانی داشته باشد و حول محور خود بچرخد مانند چرخ دوچرخه یا چرخ اتومبیل.
۲- هر دستگاهی که با گردش دور محوری کار کند مثل چرخ دولاب، چرخ عصاری. ؛~ خیاطی دستگاه مخصوص دوخت پارچه و همانند آن. ؛~ گوشت دستگاه مخصوص خُرد کردن گوشت.
۳- گرد کسی یا چیزی گردیدن.

دیدگاهتان را بنویسید