دیوان حافظ – خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خدا چو صورتِ ابرویِ دلگشای تو بست
گشادِ کارِ من اندر کرشمه‌هایِ تو بست

مرا و سروِ چمن را به خاکِ راه نشاند
زمانه تا قَصَبِ نرگسِ قبای تو بست

ز کارِ ما و دلِ غنچه صد گره بگشود
نسیمِ گل چو دل اندر پیِ هوایِ تو بست

مرا به بندِ تو دورانِ چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دلِ مسکینِ من گره مَفِکن
که عهد با سرِ زلفِ گره‌گشایِ تو بست

تو خود وصالِ دگر بودی ای نسیمِ وصال
خطا نِگر که دل امید در وفایِ تو بست

ز دستِ جورِ تو گفتم زِ شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو، که پایِ تو بست؟


  شاهنامه فردوسی - پادشاهى فريدون پانصد سال بود
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

پخت و پز

(پُ تُ پَ) (اِمر.) آشپزی.

پخت کردن

(پُ. کَ دَ) (مص م.) پختن.

پختن

(پُ تَ) [ په. ]
۱- (مص م.) کنایه از: آماده کردن، مهیا ساختن.
۲- (مص ل.) با - تجربه و کارآزموده گشتن.

پخته

(پَ تِ) (اِ.) پنبه.

پخته

(پُ تِ) (ص مف.)
۱- رسیده.
۲- تمام، کامل.
۳- باتدبیر، آزموده.

پخته

خوار (~. خا) (ص مر.) مفت خور، راحت طلب.

پخته جوش

(~.) (اِمر.) شرابی که با مقداری گوشت بره بجوشانند.

پخته خواری

(~. خا) (حامص.) مفت خوری، راحت طلبی.

پخته کردن

(~. کَ دَ)(مص م.)۱ - کامل کردن.
۲- آماده ساختن کسی برای انجام کاری.

پختکاب

(پُ تَ) (اِمر.) جوشانده گیاهان دارویی برای شستشوی بدن بیمار.

پختگی

(پُ تِ)(حامص.)کنایه از: کارآزمودگی و باتجربگی.

پخس

(پَ)۱ - (اِمص.) ضعیف شدن.
۲- رنجور و غمگین شدن.
۳- (ص.)پژمرده.
۴- ناقص.

پخس

(پَ) (اِ.) عشوه، ناز، خرام.

پخسانیدن

(پَ دَ) (مص م.) رنجاندن، آزرده ساختن.

پخسیدن

(پَ دَ) (مص ل.) پژمردن. نک بخسیدن.

پخسیده

(پَ دِ) (ص مف.) پژمرده.

پخش

(پَ) (ص.)
۱- پهن، پخت.
۲- پراکنده، پاشیده.
۳- منتشر.

پخش و پلا

(~ُ پَ) (ص مر.)
۱- تار و مار، پراکنده.
۲- پرت و پلا.

پخشیده

(پَ دِ) (ص مف.) پهن شده، کوفته شده.

پخل

(پُ) (اِ.)نک خرفه.


دیدگاهتان را بنویسید