دیوان حافظ – حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

حَسْبِ حالی نَنِوِشتی و شد ایّامی چند
مَحرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟

ما بدان مقصدِ عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نَهَد لطفِ شما گامی چند

چون مِی از خُم به سبو رفت و گُل افکند نقاب
فرصتِ عیش نگه دار و بزن جامی چند

قندِ آمیخته با گُل نه علاجِ دلِ ماست
بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند

زاهد از کوچهٔ رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبتِ بدنامی چند

عیبِ مِی جمله چو گفتی، هنرش نیز بگو
نفیِ حکمت مکن از بهرِ دلِ عامی چند

ای گدایانِ خرابات خدا یارِ شماست
چشمِ اِنعام مدارید ز اَنعامی چند

پیرِ میخانه چه خوش گفت به دُردی‌کشِ خویش
که مگو حالِ دلِ سوخته با خامی چند

حافظ از شوقِ رخِ مِهر‌فروغِ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سویِ ناکامی چند



  شاهنامه فردوسی - پادشاهى جمشيد هفت سد سال بود
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

عشق از ره تکلیف به دل پـــا نگذارد
سیلاب نپرسد که در خانه کدام است
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

افضل

(اَ ضَ) [ ع. ] (ص تف.)
۱- برتر، فزون تر.
۲- فاضل تر.
۳- با فضلیت تر. ج. افاضل.

افطار

( اِ ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) روزه شکستن.
۲- (اِمص.) روزه گشایی.

افطاری

(~.) [ ع - فا. ] (ص نسب. اِمر.) طعام و خوراکی که به هنگام افطار خورند.

افعال

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ فعل ؛ کارها، کنش‌ها، کردارها.

افعال

( اِ ) [ ع. ] (مص م.)
۱- انجام دادن.
۲- یکی از باب‌های ثلاثی مزید فیه در زبان عربی.

افعی

( اَ ) (اِ.) نوعی مار سمی خطرناک که در دهانش علاوه بر دندان‌های کوچک تغذیه‌ای دو دندان قلاب مانند در آرواره بالا وجود دارد که به طرف عقب دهان خمیده‌است. درون این قلاب مجرایی است که به غده زهر ...

افغان

( اَ ) (اِ.) = فغان: فریاد، زاری، ناله.

افق

(اُ فُ) [ ع. ] (اِ.)
۱- کرانه، ناحیه.
۲- نیم دایره‌ای که در امتداد آن، چشم کره زمین را می‌بیند. ج. آفاق.

افقه

(اَ قَ) [ ع. ] (ص تف.)
۱- دانشمندتر، داناتر.
۲- فقیه تر.

افقی

(اُ فُ) (ص نسب.) موازی، منسوب به افق. خط راست موازی سطح زمین.

افلاس

(اِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.)ورشکست شدن.
۲- (اِمص.)بی چیزی، تنگدستی.
۳- ورشکستگی.

افلاس نامه

(~. مِ) [ ع - فا. ] (اِمر.) شهادت - نامه‌ای که در آن گروهی معتبر ورشکستگی و تهیدستی کسی را گواهی دهند.

افلاک

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ فلک ؛ چرخ‌ها، سپهرها، آسمان‌ها.

افلاکی

( اَ ) [ ع - فا. ] (ص نسب.)
۱- ستارگان.
۲- فرشتگان.

افلح

(اَ لَ) [ ع. ] (ص تف.) رستگارتر.

افلیج

( اِ ) [ ازع. ] (ص.) کسی که عضو یا اعضایی از بدنش فاقد حرکت و نیرو باشد.

افناء

(اِ) [ ع. ] (مص م.) نیست کردن، نابود گردانیدن.

افنان

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ فنن ؛ شاخه‌ها.

افندی

(اَ فَ) [ تر. ] (اِ.) مأخوذ از لاتین، به طریق احترام به جای «آقا» به بزرگان اطلاق می‌شود.

افندی پیزی

(~.) [ تر - فا. ] (ص.) کسی که در ظاهر شجاع و دلیر بنماید ولی در باطن ترسو باشد.


دیدگاهتان را بنویسید