دیوان حافظ – تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست


تا سرِ زلفِ تو در دستِ نسیم افتادست
دلِ سودازده از غُصه دو نیم افتادست

چَشمِ جادویِ تو خود عینِ سَوادِ سِحْر است
لیکن این هست که این نُسخه سَقیم اُفتادست

در خَمِ زلف تو آن خالِ سیه دانی چیست؟
نقطهٔ دوده که در حلقه جیم افتادست

زلفِ مشکینِ تو در گلشنِ فردوسِ عِذار
چیست؟ طاووس که در باغِ نعیم افتادست

دلِ من در هوسِ رویِ تو ای مونس جان
خاکِ راهیست که در دستِ نسیم افتادست

همچو گَرد این تنِ خاکی نتوانَد برخاست
از سرِ کویِ تو زان رو که عظیم افتادست

  دیوان حافظ - حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

سایهٔ قَدِّ تو بر قالبم ای عیسی دم
عکسِ روحیست که بر عَظمِ رَمیم افتادست

آن که جز کعبه مُقامش نَبُد از یادِ لبت
بر درِ میکده دیدم که مُقیم افتادست

حافظِ گمشده را با غمت ای یارِ عزیز
اتحادیست که در عهدِ قدیم افتادست

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

نمی توان غم دل را به خنده بیرون کرد
ز خنده رویی گل تلخی از گلاب نرفت
«صائب تبربزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

نازشست (شصت)

(زِ شَ) (اِمر.)
۱- انعامی که به کسی به پاداش هنرنمایی وی دهند، جایزه.
۲- پیشکشی که نزدیکان شاه و امیر به وی تقدیم کنند هنگامی که وی هدف یا شکاری را با تیر زند یا درنده‌ای را به دست خود بکشد.
۳- برخلاف حق چیزی را از کسی گرفتن، باج سبیل.

دیدگاهتان را بنویسید