دیوان حافظ – تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست


تا سرِ زلفِ تو در دستِ نسیم افتادست
دلِ سودازده از غُصه دو نیم افتادست

چَشمِ جادویِ تو خود عینِ سَوادِ سِحْر است
لیکن این هست که این نُسخه سَقیم اُفتادست

در خَمِ زلف تو آن خالِ سیه دانی چیست؟
نقطهٔ دوده که در حلقه جیم افتادست

زلفِ مشکینِ تو در گلشنِ فردوسِ عِذار
چیست؟ طاووس که در باغِ نعیم افتادست

دلِ من در هوسِ رویِ تو ای مونس جان
خاکِ راهیست که در دستِ نسیم افتادست

همچو گَرد این تنِ خاکی نتوانَد برخاست
از سرِ کویِ تو زان رو که عظیم افتادست

سایهٔ قَدِّ تو بر قالبم ای عیسی دم
عکسِ روحیست که بر عَظمِ رَمیم افتادست

آن که جز کعبه مُقامش نَبُد از یادِ لبت
بر درِ میکده دیدم که مُقیم افتادست

حافظِ گمشده را با غمت ای یارِ عزیز
اتحادیست که در عهدِ قدیم افتادست

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

یاد گرفتن

(گ ِ ر ِ تَ) (مص م.)
۱- آموختن،
۲- حفظ کردن، از بر کردن.

یادآور

(وَ) (ص فا.) آن که به یاد آورد، آن چه به یاد آورد.

یادآور شدن

(وَ. شُ دَ) (مص ل.)
۱- به خاطر آوردن.
۲- به خاطر آوردن چیزی یا شخصی.

یادآوری

(وَ) (حامص.) تذکر.

یادباد

(اِمر.) یادکرد، یاد، ذکر.

یادبود

(اِ.)
۱- یادگار، یادگاری.
۲- مراسمی که به یاد کسی برگزار شود. ؛ مجلس ~مجلسی که از برای یادبود و تذکر مرده برپا دارند.

یادداشت

(اِ.)
۱- آن چه در یاد می‌ماند.
۲- هر علامت و نشانی که برای یادآوری قرار می‌دهند.
۳- دفترچه یا کاغذی که مطلبی را در آن می‌نویسند تا فراموش نشود.
۴- نامه کوتاه.

یادمان

(اِمر.)
۱- آن چه برای یادبود کسی یا روی دادی ساخته می‌شود.
۲- مراسمی که برای یادبود کسی یا چیزی برپا می‌شود.

یادنامه

(م ِ) (اِمر.) کتابی حاوی مقاله‌های متعدد که به یاد سال ولادت کسی، در زندگانی وی، یا پس از مرگ او نویسند.

یاده

(دَ) (اِ.)
۱- قوه حافظه.
۲- رشوه.

یادواره

(ر) (اِمر.) مراسمی که به یاد شخصی یا روی دادی برگزار می‌شود.

یادگار

(اِ.)
۱- یادبود، آنچه که از کسی به جا ماند و خاطره او را زنده نگه دارد.
۲- آنچه که به دوستی دهند تا در یاد دوست بمانند، یادگاری.

یادگاری

(اِ.)
۱- آن چه به عنوان یادگار و یادبود باشد.
۲- (عا.) هر چیز که به عنوان یادبود و هدیه به کسی دهند.
۳- آن چه بر در و دیوارها نویسند یا بر تنه درختان کنده کاری کنند. ؛ ~ نوشتن ...

یار

(پس.) دارندگی: هوشیار (دارای هوش).

یار

(اِ.) [ په. ]
۱- دوست، همدم، معشوق.
۲- مجازاً رفیق یک رنگ و موافق.
۳- ناصر، معین.
۴- همراه. ؛ ~ گرفتن در بازی یک یا چند تن از بازیکنان را برای کمک به خود برگزیدن.

یار غار

(ر) (اِمر.)
۱- لقب ابوبکر که هنگام هجرت پیامبر (ص) از مکه به مدینه همراه آن حضرت در غار رفت.
۲- مجازاً: دوستی که انسان را در سختی تنها نمی‌گذارد.

یار کردن

(کَ دَ) (مص م.) همراه نمودن.

یارا

(اِ.) توانایی، نیرو.

یارانه

(ن) (ص مر. ق مر.) از روی یاری، سوبسید.

یارایی

(حامص.)
۱- توانایی، طاقت.
۲- جرأت، دلیری.
۳- مجال، فرصت.


دیدگاهتان را بنویسید