دیوان حافظ – تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست


تا سرِ زلفِ تو در دستِ نسیم افتادست
دلِ سودازده از غُصه دو نیم افتادست

چَشمِ جادویِ تو خود عینِ سَوادِ سِحْر است
لیکن این هست که این نُسخه سَقیم اُفتادست

در خَمِ زلف تو آن خالِ سیه دانی چیست؟
نقطهٔ دوده که در حلقه جیم افتادست

زلفِ مشکینِ تو در گلشنِ فردوسِ عِذار
چیست؟ طاووس که در باغِ نعیم افتادست

دلِ من در هوسِ رویِ تو ای مونس جان
خاکِ راهیست که در دستِ نسیم افتادست

همچو گَرد این تنِ خاکی نتوانَد برخاست
از سرِ کویِ تو زان رو که عظیم افتادست

  شاهنامه فردوسی - پاسخ دادن زال موبدان را

سایهٔ قَدِّ تو بر قالبم ای عیسی دم
عکسِ روحیست که بر عَظمِ رَمیم افتادست

آن که جز کعبه مُقامش نَبُد از یادِ لبت
بر درِ میکده دیدم که مُقیم افتادست

حافظِ گمشده را با غمت ای یارِ عزیز
اتحادیست که در عهدِ قدیم افتادست

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

تورانشه خجسته که در من یزید فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

معلی

(مُ عَ ل لا) [ ع. ]
۱- (اِمف.) برافراشته، بلند شده.
۲- (ص.) بلند، رفیع.

معما

(مُ عَ مّ) [ ع. معمی ] (اِمف.)
۱- پوشیده.
۲- کلامی که با رمز و اشاره بر مطلبی دلالت کند.

معمار

(مِ) [ ع. ] (ص. اِ.)
۱- طراح و سازنده بنا.
۲- عمارت کننده، تعمیرکننده.
۳- رتبه‌ای در فراماسونری.

معمر

(مُ عَ مَّ) [ ع. ] (ص.) سالخورده، کسی که عمر طولانی کرده.

معمر

(~.) [ ع. ] (اِمف.) آبادان، معمور.

معمم

(مُ عَ مَّ) [ ع. ] (اِمف.) دارای عمامه.

معمور

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) آباد شده.

معمول

(مَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- عمل شده، کار شده.
۲- رسم و عادت.

معمول داشتن

(~. تَ) [ ع - فا. ] (مص م.) به کار بستن، انجام دادن.

معمولاً

(مَ لَ نْ) [ ع. ] (ق.) به طور معمول، طبق معمول.

معمولی

(~.) [ ع - فا. ] (ص نسب.) منسوب به معمول، رایج، متداول، عادی.

معن

(مَ) [ ع. ] (ص. از اضداد)
۱- دراز، طویل.
۲- کوتاه.
۳- اندک، قلیل.
۴- بسیار.
۵- آسان، سهل.
۶- توانگر، ثروتمند.

معنا

(مَ) [ ع. معنی ] (اِ.) مضمون، مفهوم. ج. معانی.

معنبر

(مُ عَ بَ) [ ع. ] (اِمف.) خوشبوی شده با عنبر.

معنون

(مُ عَ وَ) [ ع. ] (اِمف.)۱ - عنوان کرده شده، ابتدا شده.
۲- کتاب یا رساله دارای مقدمه.
۳- شخصی دارای حیثیت و نام و نشان.

معنوی

(مَ نَ) [ ع. ] (ص نسب.) منسوب به معنی، باطنی، حقیقی.

معنویات

(مَ نَ یّ) [ ع. ] (اِ.) جِ معنوی. مجموعه آن چه که دارای ارزش یا اعتبار غیرمادی است. مق مادیات.

معنی

(مَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- مقصود، مراد.
۲- مفهوم، کلام.
۳- حقیقت.
۴- مطلب، موضوع.
۵- باطن.

معنی دار

(~.) (ص فا.)
۱- دارای معنی، دارنده مفهوم.
۲- حاکی از مفهومی خاص (استهزاء، توهین، فهم مطلب و غیره).

معنی گزار

(~. گُ) [ ع - فا. ] (ص فا.) تأویل کننده، شرح دهنده.


دیدگاهتان را بنویسید