دیوان حافظ – تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست


تا سرِ زلفِ تو در دستِ نسیم افتادست
دلِ سودازده از غُصه دو نیم افتادست

چَشمِ جادویِ تو خود عینِ سَوادِ سِحْر است
لیکن این هست که این نُسخه سَقیم اُفتادست

در خَمِ زلف تو آن خالِ سیه دانی چیست؟
نقطهٔ دوده که در حلقه جیم افتادست

زلفِ مشکینِ تو در گلشنِ فردوسِ عِذار
چیست؟ طاووس که در باغِ نعیم افتادست

دلِ من در هوسِ رویِ تو ای مونس جان
خاکِ راهیست که در دستِ نسیم افتادست

همچو گَرد این تنِ خاکی نتوانَد برخاست
از سرِ کویِ تو زان رو که عظیم افتادست

  شاهنامه فردوسی - پادشاهى فريدون پانصد سال بود

سایهٔ قَدِّ تو بر قالبم ای عیسی دم
عکسِ روحیست که بر عَظمِ رَمیم افتادست

آن که جز کعبه مُقامش نَبُد از یادِ لبت
بر درِ میکده دیدم که مُقیم افتادست

حافظِ گمشده را با غمت ای یارِ عزیز
اتحادیست که در عهدِ قدیم افتادست

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

قمر

(قَ مَ) [ ع. ] (اِ.) ماه. ج. اقمار. ؛ ~در عقرب بودن کنایه از: بد یا آشفته بودن وضع.

قمراء

(قَ) [ ع - فا. ]
۱- (ص.) مؤنث اقمر، سفید مایل به تیره.
۲- (اِ.) ماهتاب.

قمران

(قَ مَ) [ ع. ] (اِ.) تثنیه قمر، ماه و آفتاب.

قمره

(قَ رَ یا رِ) [ ع. قمره ] (اِ.)
۱- قمارخانه.
۲- آخرین بازی نرد است که کسی بر سر خود یا یکی از اعضای خویش بسته باشد، دست خون.

قمرون

(قَ) [ ع. ] (اِ.) ملخ دریایی، جرادالبحر، اربیان، روبیان.

قمری

(قُ) [ ع. ] (اِ.) فاخته.

قمری

(قَ مَ) [ ع. ] (ص نسب.) منسوب به قمر، ماهی. ؛ سال ~سالی که طبق دوازده ماه قمری (گردش انتقالی ماه) حساب شود.

قمصور

(قَ) (ص.) (عا.) خراب، ویران.

قمطر

(قِ مَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- صندوقی که در آن کتاب را حفظ کنند.
۲- آوند شکر و نبات.
۳- چوبی که به شکل قید پای مجرمان را در آن بند کنند.
۴- مرد کوتاه.

قمطره

(قِ مَ رَ یا رِ) [ ع. قمطره ] (اِ.) صندوقی که در آن کتاب یا عطریات نگهدارند.

قمطریر

(قَ طَ) [ ع. ] (ص.) سخت، شدید.

قمع

(قَ مْ) [ ع. ] (مص م.) سرکوب کردن، خوار کردن.

قمع

(قِ مَ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) زدن با عمود.
۲- سرکوب کردن.
۳- خوار گردانیدن، ذلیل کردن.
۴- (اِمص.) سرکوبی.
۵- فرو نشاندگی.

قمقمام

(قَ قَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- بزرگ و مهتر قوم.
۲- امر عظیم، عدد بسیار.

قمقمه

(قُ قُ مِ) [ ع. ] (اِ.) ظرف آب مسافرتی.

قمل

(قَ) [ ع. ] (اِ.) شپش.

قمه

(قِ مَّ) [ ع. قمه ] (اِ.) جماعت مردم. ج. قمام.

قمه

(قَ مِ) [ تر. ] (اِ.) سلاحی دو دَم شبیه شمشیر اما کوچکتر از آن.

قمپز

(قُ پُ) (اِ.) غُنپز، غُمپز؛ لاف و گزاف، ادعا، فخر.

قمچی

(قَ مْ) [ تر. ] (اِ.) تازیانه، شلاق.


دیدگاهتان را بنویسید