دیوان حافظ – بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

بی مِهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست

هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو، چشمِ مرا نور نماندست

می‌رفت خیالِ تو ز چشمِ من و می‌گفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست

وصلِ تو اَجَل را ز سرم دور همی‌داشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رُخَت این خستهٔ رنجور نماندست

صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست؟

در هِجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست

حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست





  دیوان حافظ - گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

آب

[ په. ] (اِ.) مایعی است شفاف، بی طعم و بی بو، مرکب از دو عنصر اکسیژن و ئیدروژن ؛ o 2 H، در باور قدما یکی از چهار عنصر «آب، آتش، باد، خاک» محسوب می‌شده. معانی کنایی آب:
۱- آبرو.
۲- جلا، درخشندگی.
۳- رونق.
۴- اشک.
۵- عرق.
۶- نازکی.
۷- شادابی.
۸- زیبایی و شکوه.
۹- مَنی، نطفه.
۱۰ - ارج، قیمت.
۱۱ - پیشاب، ادرار.
۱۲ - عصاره، شیره.
۱۳ - رود، نهر.
۱۴ - بزاق، آب دهان. ؛ ~در هاون کوبیدن کار بیهوده کردن. ؛ ~از ~ تکان نخوردن ک نایه از: آرام بودن اوضاع و احوال. ؛ ~ از دست نچکیدن کنایه از: نهایت خست و پول دوستی. ؛ ~ از سر گذشتن بی فایده شدن چاره و تدبیر. ؛ ~ از دریا بخشیدن از دیگران مایع گذاشتن، از حساب دیگران بخشیدن. ؛ ~بر در کسی ریختن خدمت آن کس را کردن. ؛ ~ پاکی روی دست کسی ریختن اتمام حجت کردن، حرف آخر را زدن. ؛ ~زیر پوست کسی رفتن کنایه از: چاق شدن. ؛ از ~ گل آلود ماهی گرفتن از وضع آشفته سوء استفاده کردن. ؛~ از چیزی خوردن از آن چیز بهره مند شدن.

دیدگاهتان را بنویسید