دیوان حافظ – به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

به کویِ میکده هر سالِکی که رَه دانست
دری دگر زدن اندیشهٔ تَبَه دانست

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازیِ عالَم در این کُلَه دانست

بر آستانهٔ میخانه هر که یافت رَهی
ز فیضِ جامِ مِی اَسرار خانقَه دانست

هر آن که رازِ دو عالم ز خطِ ساغَر خواند
رُموزِ جامِ جم از نقشِ خاکِ ره دانست

ورایِ طاعتِ دیوانگان ز ما مَطَلَب
که شیخِ مذهبِ ما عاقلی گُنَه دانست

دلم ز نرگسِ ساقی اَمان نخواست به جان
چرا که شیوهٔ آن تُرکِ دل سیه دانست

ز جورِ کوکبِ طالع ،سَحَرگَهان چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مَه دانست

حدیثِ حافظ و ساغر که می‌زند پنهان
چه جایِ محتسب و شِحنه، پادشَه دانست

بلندمرتبه شاهی که نُه رِواقِ سِپِهر
نمونه‌ای ز خَمِ طاقِ بارگَه دانست




در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آبرود

(اِمر.)
۱- سنبل.
۲- نیلوفر.

آبرون

(اِ.) گل همیشه بهار.

آبریز

(اِمر.)۱ - فاضلاب.
۲- مستراح.
۳- آفتابه.
۴- دلو.

آبریزگان

(زَ) [ په. ] (اِمر.)
۱- عید آب پاشان، جشنی که ایرانیان در روزِ تیر - سیزدهمین روز از ماه تیر - برپامی داشتند و آب بر یکدیگر می‌پاشیدند.
۲- نوعی غذا.

آبزن

(زَ)
۱- (اِ.) تشتی از سفال یا فلز که در آن آب گرم و دارو می‌ریختند و بیمار را در آن می‌گذاشتند.
۲- وان.
۳- (اِفا.) آرام دهنده، تسکین دهنده، شخصی که مردم را به زبان خوش تسلی دهد.

آبزه

(زِ) (اِمر.) آبی که از کنار چشمه، رود، تالاب و امثال آن به بیرون تراود.

آبزی

(اِفا.) جانوری که در آب زندگی می‌کند.

آبسال

(اِمر.) بهار، آبسالان.

آبسالان

(اِمر.) بهاران، فصل کار.

آبست

(بَ) (اِ.) نک آبسته.

آبست

(~.) (اِ.) بخش درونی پوست مُرکبات.

آبست

(بِ)
۱- (ص.) آبستن.
۲- (اِ.) زهدان، رحم.

آبستره

(بِ تِ رِ) [ فر. ] (ص.)
۱- ویژگی شیوه‌ای که در آن سعی می‌شود اشیا به صورت غیرواقعی اما به نوعی بیان کننده عواطف هنرمند باشد.
۲- ویژگی هر اثر هنری که متکی به حالات ذاتی و درونی است نه نمودهای ...

آبستن

(بِ تَ) (ص.) = آبستان:
۱- حامله، باردار.
۲- پنهان، پوشیده. ؛~شب ~ است (کن.) وقوع حوادث تازه محتمل است.

آبستن کردن

(~. کَ دَ) (مص م.) حامله کردن، باردار کردن.

آبسته

(بِ تِ)
۱- (ص.) آبستن.
۲- (اِ.) زهدان، رحم.

آبسته

(بَ تِ) (اِ.) زمین آماده برای کاشت.

آبسه

(س ِ) [ فر. ] (اِ.) ورم عفونی در لثه یا هر نقطه‌ای از بدن، دمل.

آبسوار

(سَ) (اِمر.) حباب.

آبسکون

(بِ)(اِ.) نام دریای خزر و جزیره‌ای در آن.


دیدگاهتان را بنویسید