دیوان حافظ – به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

به کویِ میکده هر سالِکی که رَه دانست
دری دگر زدن اندیشهٔ تَبَه دانست

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازیِ عالَم در این کُلَه دانست

بر آستانهٔ میخانه هر که یافت رَهی
ز فیضِ جامِ مِی اَسرار خانقَه دانست

هر آن که رازِ دو عالم ز خطِ ساغَر خواند
رُموزِ جامِ جم از نقشِ خاکِ ره دانست

ورایِ طاعتِ دیوانگان ز ما مَطَلَب
که شیخِ مذهبِ ما عاقلی گُنَه دانست

دلم ز نرگسِ ساقی اَمان نخواست به جان
چرا که شیوهٔ آن تُرکِ دل سیه دانست

ز جورِ کوکبِ طالع ،سَحَرگَهان چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مَه دانست

حدیثِ حافظ و ساغر که می‌زند پنهان
چه جایِ محتسب و شِحنه، پادشَه دانست

بلندمرتبه شاهی که نُه رِواقِ سِپِهر
نمونه‌ای ز خَمِ طاقِ بارگَه دانست




  دیوان حافظ - ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

از دست تو فردا بروم داد بخواهم
تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت
«خواجوی کرمانی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کفران

(کُ) [ ع. ] (اِمص.) ناسپاسی، ناشکری.

کفره

(کَ فَ رِ) [ ع. کفره ] جِ کافر.

کفری

(کُ) (ص نسب.) کنایه از: خشمگین، آشفته.

کفش

(کَ) [ په. ] (اِ.) پاپوش، نوعی پوشش که پا را محافظت می‌کند و معمولاً از جنس چرم است. ؛ پا در ~ کسی کردن موجب اذیت و آزار کسی شدن. ؛ پا در یک ~کردن ...

کفش دوز

(~.) (ص فا.)
۱- کسی که کفش می‌دوزد.
۲- نام حشره کوچک سرخ رنگی است که دارای چهار بال می‌باشد و غالباً روی درختان یافت می‌شود و از شته‌ها تغذیه می‌کند.

کفش دوزک

(~. زَ) (اِ.) نک کفش دوز.

کفشک

(کَ شَ) (اِ مصغ.)
۱- کفش کوچک.
۲- سم شکافدار مانند سم گاو و گوسفند، ظلف ؛ مق. سم، حافر.

کفشیر

(کَ) (اِ.)
۱- لحام، لحیم.
۲- آن چه که بدان شکستگی ظروف مسین و برنجین را لحیم کنند مانند: ارزیر، قلعی و بوره.
۳- مجازاً: ظرف مسین یا برنجین شکسته که مکرر لحیم کرده باشند.

کفل

(کَ فَ) [ ع. ] (اِ.) سرین آدم یا حیوان. ج. اکفال.

کفن

(کَ فَ) [ ع. ] (اِ.) پارچه سفیدی که بر تن مرده کنند.

کفن

(کَ) [ ع. ] (مص م.) پوشاندن جسد مرده با کفن.

کفن و دفن

(کَ نُ دَ) [ ازع. ] (اِ.) مرده را کَفن کردن و به خاک سپردن.

کفنده

(کَ فَ دَ یا دِ) (اِفا.)
۱- از هم باز شونده.
۲- از هم باز کننده، شکافنده.

کفه

(کَ فَّ یا فُِ) [ ع. کفه ] (اِ.) صفحه ترازو که جنس یا وزنه را روی آن می‌گذارند.

کفه

(کَ فَ یا فِ) (اِ.) دف، دایره.

کفه

(~.) (اِ.) خوشه‌های گندم و جو که به هنگام خرمن کوفتن، آن‌ها کوفته نشده باشند و پس از پاک کردن غله آن‌ها را بار دیگر بکوبند.

کفو

(کُ) [ ع. کفوء ] (اِ.) نظیر، مانند. ج. اکفا.

کفور

(کَ) [ ع. ] (ص.) حق ناشناس، ناگرونده.

کفور

(کُ) [ ع. ] (اِمص.) ناسپاسی، حق شناسی.

کفپوش

(کَ) (اِ.) پوشش زینتی یا بهداشتی، معمولاً پیش ساخته برای کف یک محوطه، بویژه کف بنای سر پوشیده.


دیدگاهتان را بنویسید