دیوان حافظ – به ملازمان سلطان، که رساند این دعا را

به ملازمان سلطان، که رساند این دعا را

به ملازمانِ سلطان، که رساند این دعا را؟
که به شُکرِ پادشاهی، زِ نظر مَران گدا را

ز رقیبِ دیوسیرت، به خدای خود پناهم
مَگَر آن شهابِ ثاقب مددی دهد، خدا را!

مُژِه‌یِ سیاهت اَرْ کرد به خونِ ما اشارت،
ز فریبِ او بیندیش و غلط مکن، نگارا

دلِ عالمی بِسوزی چُو عِذار بَرفُروزی
تو از این چه سود داری، که نمی‌کنی مدارا؟

همه‌شب در این اُمیدم که نسیم صبحگاهی،
به پیام آشنایان، بنوازد آشنا را

چه قیامت است، جانا، که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت، بنما عِذار ما را

به خدا، که جرعه‌ای دِه تو به حافظ سحرخیز؛
که دعایِ صبحگاهی، اثری کند شما را



  شاهنامه فردوسی - گمراه كردن اهريمن كاوس را و به آسمان رفتن كاوس
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله
که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

احصاء

(اِ) [ ع. ] (مص م.) شمردن، ضبط کردن، آمار گرفتن، سرشماری کردن.

احصان

( اِ) [ ع. ]
۱- (مص م.) استوار و محکم کردن.
۲- (مص ل.) نگه داشتن نَفْس از انجام کار بد.
۳- شوی کردن زن.
۴- زن گرفتن مرد.
۵- زن و مردی که به عقد دائم در آمده باشند که مرد «محصن» و ...

احضار

( اِ) [ ع. ] (مص م.)
۱- حاضر آوردن.
۲- فراخواندن، به حضور خواستن.

احضارنامه

(~. مِ) [ ع - فا. ] (اِمر.)نک احضاریه.

احضاریه

(اِ یِّ) [ ع. ] (اِمر.) احضارنامه، نامه‌ای که به وسیله آن شخص را به دادگاه یا هر جای دیگر فراخوانند.

احفاد

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ حافد و حفد.
۱- فرزند - زادگان، نوادگان.
۲- یاران، خادمان.

احق

(اَ حَ قُ) [ ع. ] (ص تف.) سزاوارتر، اولی، صاحب حق تر، راست تر، به سزاتر.

احقاف

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ حقف ؛ توده‌های ریگ، تل‌های شن و ریگ.

احقاق

( اِ ) [ ع. ] (مص م.) مطالبه حق کردن ؛ به حق حکم کردن.

احقر

(اَ قَ) [ ع. ] (ص تف.) حقیرتر، کوچکتر، خردتر، خوارتر.

احلال

( اِ ) [ ع. ]
۱- (مص م.) حلال کردن.
۲- (مص ل.)فرود آمدن در جایی.
۳- از حرام بیرون آمدن.

احلام

( اَ ) [ ع. ]
۱- (اِ.) شکیبایی‌ها، وقارها.
۲- خِردها.
۳- جِ حلم ؛ خواب‌ها، خواب‌های شیطانی.
۴- (ص.) جِ حلیم ؛ بردباران.

احلی

(اَ لا) [ ع. ] (ص تف.) شیرین تر.

احلیل

( اَ) (اِ.) آلت تناسلی مرد.

احلیل خوردن

(اِ. خُ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) (عا.) فریب خوردن.

احلیل زدن

(~. زَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م.) (عا.) فریب دادن، گول زدن.

احماد

( اِ ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) ستوده کار شدن.
۲- (مص م.) ستودن، تحسین کردن.

احماض

( اِ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- از حالی به حال دیگر گشتن.
۲- شوخی و مزاح کردن.
۳- از جدیّت به سستی گراییدن.

احمال

( اِ) [ ع. ] (مص م.)به کسی در برداشتن بار یاری رساندن.

احمال

( اَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- جِ حَمل ؛ بارهای شکم، بارهای درخت.
۲- جِ حَمَل ؛ بره‌ها.


دیدگاهتان را بنویسید