دیوان حافظ – به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

به دامِ زلفِ تو دل مبتلایِ خویشتن است
بکُش به غمزه که اینَش سزایِ خویشتن است

گَرَت ز دست برآید مُرادِ خاطرِ ما
به دست باش که خیری به جایِ خویشتن است

به جانت ای بتِ شیرین دهن که همچون شمع
شبانِ تیره، مُرادم فنایِ خویشتن است

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مَکُن که آن گلِ خندان به رای خویشتن است

به مُشکِ چین و چِگِل نیست بویِ گُل مُحتاج
که نافه‌هاش ز بندِ قَبایِ خویشتن است

مرو به خانهٔ اربابِ بی‌مُروتِ دهر
که گنجِ عافیتت در سرایِ خویشتن است

بسوخت حافظ و در شرطِ عشقبازیِ او
هنوز بر سرِ عهد و وفایِ خویشتن است



  دیوان حافظ - نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

کبوترباز

(~.) (ص فا.)
۱- کسی که به نگاه داری و پرورش کبوتران می‌پردازد.
۲- کنایه از: حیله گر، مکار.

دیدگاهتان را بنویسید