دیوان حافظ – به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

به دامِ زلفِ تو دل مبتلایِ خویشتن است
بکُش به غمزه که اینَش سزایِ خویشتن است

گَرَت ز دست برآید مُرادِ خاطرِ ما
به دست باش که خیری به جایِ خویشتن است

به جانت ای بتِ شیرین دهن که همچون شمع
شبانِ تیره، مُرادم فنایِ خویشتن است

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مَکُن که آن گلِ خندان به رای خویشتن است

به مُشکِ چین و چِگِل نیست بویِ گُل مُحتاج
که نافه‌هاش ز بندِ قَبایِ خویشتن است

مرو به خانهٔ اربابِ بی‌مُروتِ دهر
که گنجِ عافیتت در سرایِ خویشتن است

بسوخت حافظ و در شرطِ عشقبازیِ او
هنوز بر سرِ عهد و وفایِ خویشتن است



در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

گلین

(گِ) (ص نسب.) ساخته شده از گل.

گلیون

(گَ) (اِ.) بوقلمون، نوعی پارچه هفت رنگ.

گلیکوژن

(گِ کُ ژِ) [ فر. ] (اِ.) هیدرات کربنی که در سلول‌های جانوری ذخیره می‌شود، نشاسته حیوانی.

گم

(گُ) (ص.) ناپدید، سرگشته، آواره.

گم شده

(گُ. شُ دِ) (ص.) واقع در جایی نامعلوم یا فراموش شده.

گم و گور

(~ُ مُ) (ص مر.) (عا.) نیست و نابود، ناپدید.

گم گشتن

(~. گَ تَ) (مص م.) گم شدن، گم گردیدن.

گم گشتگی

(~. گَ تِ) (حامص.) گمراهی، ضلالت.

گمار

(~.) (اِ.) چمچه، کفگیر بزرگ.

گمار

(~.) (اِفا.) گمارنده.

گمار

(گُ) (اِ.) جای ناآشنا، به ویژه در جنگل انبوه که موجب گمراه شدن شخص شود.

گماردن

(گُ دَ) (مص م.) نک گماشتن.

گماشتن

(گُ تَ) (مص م.)
۱- منصوب کردن، بر سر کاری گذاشتن.
۲- فرستادن.

گماشته

(گُ تِ)
۱- (ص مف.) منصوب شده، مأمور شده.
۲- (اِ.) مأمور، عامل.
۳- نوکر، خادم.

گمان

(گُ یا گَ) (اِ.)
۱- ظن، وهم.
۲- رأی، اندیشه.

گمان بردن

(~. بُ دَ) (مص ل.) پنداشتن.

گمان کردن

(~. کَ دَ) (مص ل.) پنداشتن، تصور کردن.

گمانه

(گُ نَ یا نِ) (اِ.)
۱- گمان، حدس.
۲- چاه با نقبی که مقنی پیش از کندن قنات در محلی که گمان آب می‌رود حفر می‌کند.

گمانیدن

(گُ دَ) (مص م.) اندیشیدن، خیال کردن.

گمج

(گَ مَ) (اِ.) دیگ سفالین که در آن خوراک پزند.


دیدگاهتان را بنویسید