دیوان حافظ – به آب روشن می عارفی طهارت کرد

به آب روشن می عارفی طهارت کرد

به آبِ روشنِ می عارفی طهارت کرد
عَلَی الصَّباح، که میخانه را زیارت کرد

همین که ساغرِ زَرّینِ خور، نهان گردید
هِلال عید به دورِ قدح اشارت کرد

خوشا نماز و نیازِ کسی که از سرِ درد
به آبِ دیده و خونِ جگر طهارت کرد

امام خواجه، که بودش سرِ نمازِ دراز
به خونِ دخترِ رَز خرقه را قِصارت کرد

دلم ز حلقهٔ زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد

اگر امامِ جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد







  دیوان حافظ - بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

شب که در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
«فرخی یزدی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

ابتر

(اَ تَ) [ ع. ] (ص.)
۱- دم بریده.
۲- ناقص، ناتمام.
۳- بی فرزند.

ابتسام

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) لبخند زدن، تبسم کردن.
۲- (اِمص.) شکرخند، لبخنده.

ابتشار

(اِ تِ) [ ع. ] (مص.) بشارت یافتن، خشنود شدن.

ابتغاء

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص م.) خواستن، طلب کردن.
۲- (مص ل.) سزاوار شدن.

ابتلاء

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) دچار شدن، در بلا افتادن.
۲- (مص م.) مورد آزمایش قرار دادن، امتحان کردن.۳ - (اِمص.) گرفتاری، مصیبت.

ابتلاع

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.) بلعیدن، فرو دادن، قورت دادن.

ابتلال

(اِ تِ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- تر شدن.
۲- خوب شدن حال پس از بیماری و سختی.
۳- چاق شدن پس از نزاری.

ابتناء

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.) نهادن، ساختن، بنا کردن.

ابتها

(اِ تِ) [ ع. ابتهاء ] (مص ل.) انس گرفتن به، الفت گرفتن با.

ابتهاج

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) شاد شدن، شادمان گردیدن.
۲- (اِمص.) شادی، خوشی.
۳- راه راست خواستن.
۴- گشاد کردن راه.

ابتهال

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) دعا کردن، زاری کردن.
۲- (اِمص.) زاری، به زاری دعا کردن.

ابتکار

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.)نوآوری.
۲- (اِمص.) اختراع.

ابتیاع

(اِ) [ ع. ]
۱- (مص م.) خریدن.
۲- (اِمص.) خریداری، خرید.
۳- فروش.

ابجد

(اَ جَ) [ ع. ] (اِ.) ترتیب و ترکیب قدیم حروف الفبای عربی که عبارتست از: ا، ب، ج، د، ه، و، ز، ح، ط، ی، ک، ل، م، ن، س، ع، ف، ص، ق، ر، ش، ت، ث، ...

ابجد زر

(~. زَ) [ ع - فا. ] (اِمر.) شعاع آفتاب.

ابجدخوان

(~. خا) [ ع - فا. ] (ص مر.)
۱- نو - آموز، تازه کار.
۲- بی سواد.

ابحر

(اَ حُ) [ ع. ] (اِ.) جِ بحر؛ دریاها.

ابخر

(اَ خِ) [ ع. ] (ص.) کسی که دهان بدبوی دارد. گنده دهان.

ابخره

(اَ خِ رِ) [ ع. ] (اِ.) جِ بخار؛ بخارها.

ابخل

(اَ خَ) [ ع. ] (ص.) بخیل تر، لئیم تر.


دیدگاهتان را بنویسید