دیوان حافظ – به آب روشن می عارفی طهارت کرد

به آب روشن می عارفی طهارت کرد

به آبِ روشنِ می عارفی طهارت کرد
عَلَی الصَّباح، که میخانه را زیارت کرد

همین که ساغرِ زَرّینِ خور، نهان گردید
هِلال عید به دورِ قدح اشارت کرد

خوشا نماز و نیازِ کسی که از سرِ درد
به آبِ دیده و خونِ جگر طهارت کرد

امام خواجه، که بودش سرِ نمازِ دراز
به خونِ دخترِ رَز خرقه را قِصارت کرد

دلم ز حلقهٔ زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد

اگر امامِ جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد







  شاهنامه فردوسی - پاسخ شاه مازندران به كاوس
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

در این دنیا كسی بی غم نباشد
اگر باشد بنی آدم نباشد
«خاقانی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

برغو

(بُ) (اِ.) بوق، شاخ میان تهی.

برغوث

(بُ) [ ع. ] (اِ.)کک، کیک. ج. براغیث.

برغول

(بَ) (اِ.)
۱- گندم نیم کوفته.
۲- آشی که با گندم نیم کوفته درست کنند.

برف

(بَ) [ په. ] (اِ.) آب منجمد که به صورت بلورهایی به شکل منشور مسدس - القاعده متبلور می‌گردد و در فصل سرما از ابرها به زمین می‌بارد.

برف پاک کن

(بَ کُ) (اِفا. اِمر.) وسیله‌ای که روی شیشه اتومبیل قرار گرفته هنگام باریدن باران یا برف آن را به حرکت درآرند تا شیشه را پاک کند.

برفاب

(بَ) (اِمر.) آبِ برف.

برفزود

(بَ فُ) (ق.)بسیار، فراوان، بی شمار.

برفنج

(بَ فَ) (اِ. ص.)۱ - خشن.
۲- راه باریک و دشوار.

برفنجک

(بَ فَ جَ) (اِ.) کابوس.

برفک

(بَ فَ) (اِ.)
۱- ورقه نازکی از برف که در یخچال‌ها و دستگاه‌های سرد کننده ایجاد شود.
۲- نوعی بیماری که علامت آن غشای سفید رنگی است که مخاط زبان و دهان و حلق را می‌پوشاند، قلاع.
۳- نقطه‌های سفید یا نورانی متعدد ...

برق

(بَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- درخشش،
۲- الکتریسته.
۳- صاعقه.
۴- جر قه‌ای که در اثر نزدیک شدن الکتریسته منفی و مثبت تولید شود.
۵- نوری که در اثر برخورد ابرها تولید شود.
۶- جریان الکتریسته‌ای که برای مصارف خانگی و صنعتی عرضه می‌شود.

برقع

(بُ قَ) [ ع. ] (اِ.) روی بند، نقاب. ج. براقع.

برقی

(بَ) [ ع - فا. ] (ص نسب.)
۱- مربوط به برق.
۲- ویژگی آن چه با برق کار می‌کند.
۳- برق کار.
۴- (عا.) فوری، سریع.

برلیان

(بِ رِ) [ فر. ] (اِ.) الماس تراش داده شده.

برم

(بَ) [ په. ] (اِ.) آبگیر، استخر، برکه آب.

برم

(بَ رَ) (اِ.)
۱- چوبی که پارچه‌ای ملون بر بالای آن بندند و در میدان نصب کنند برای آگاه کردن مردم از کشتی پهلوانان.
۲- چوب بندی را گویند که تاک انگور و بیاره کدو و خیار و غیره را بالای آن ...

برماسیدن

(بَ دَ) (مص م.)
۱- لمس کردن.
۲- سودن عضوی بر عضو دیگر.

برمال

(بَ) (اِ.) سینه کوه، سرابالای کوه و پشته.

برمال

(~.) (اِمص.) گریز.

برمالیدن

(~. دَ) (مص م.)
۱- نوردیدن، طی کردن.
۲- بالا زدن آستین و پاچه شلوار.


دیدگاهتان را بنویسید