دیوان حافظ – بنال بلبل اگر با منت سر یاریست

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست

بنال بلبل اگر با مَنَت سرِ یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کارِ ما زاریست

در آن زمین که نسیمی وزد ز طُرِّهٔ دوست
چه جایِ دم زدنِ نافه‌های تاتاریست

بیار باده که رنگین کنیم جامهٔ زرق
که مستِ جامِ غروریم و نام هشیاریست

خیالِ زلفِ تو پختن نه کارِ هر خامیست
که زیرِ سلسله رفتن طریقِ عیّاریست

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لبِ لعل و خطِ زنگاریست

جمالِ شخص، نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بارِ دلداریست

قلندرانِ حقیقت به نیم جو نخرند
قبایِ اطلس آن کس که از هنر عاریست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلکِ سروری به دشواریست

سحر کرشمهٔ چشمت به خواب می‌دیدم
زهی مراتب خوابی که بِه ز بیداریست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاریِ جاوید در کم آزاریست



در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آب باز

(اِفا. اِمر.)
۱- شناگر.
۲- غواص.

آب بازی

(حامص.)۱ - شناگری.
۲- غواصی.

آب برداشتن

(بَ تَ) (مص ل.) فرق داشتن هدف باطنی با اعمال ظاهری.

آب بسته

(بِ بَ تِ) (اِمر.)
۱- شیشه، آبگینه، بلور.
۲- ژاله، شبنم.
۳- تگرگ، یخ.

آب بقا

(بِ بَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) آب حیات.

آب بند

(بَ) (ص. اِمر.)
۱- سَّد.
۲- کسی که ماست و پنیر و مانند آن را درست می‌کند.
۳- کسی که تَرَک ظروف شکسته را می‌گرفت.

آب بندی

(بَ)(حامص. اِ.)۱ - بستن مسیر آب.
۲- عایق کردن جایی یا چیزی در برابر نم و رطوبت.
۳- تنظیم شدن موتور ماشین یا هر دستگاه دیگری.
۴- ریختن آب در سماور، آب پاش و غیره.

آب بها

(بَ) (اِمر.) پولی که در ازای آب دهند، حق الشرب.

آب تاخت

(اِمر.)
۱- فشار آب، نیروی آب.
۲- پیشاب، ادرار.

آب تاختن

(تَ) (مص ل.) ادرار کردن، شاشیدن.

آب تلخ

(بِ تَ) (اِمر.) (کن.)
۱- شراب.
۲- (کن.) عرق.

آب تنی

(تَ) (حامص.) شنا، غوطه خوردن در آب.

آب جر

(جَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) جزر.

آب جو

(~ِ جُ) (اِمر.) نوشابه الکلی ضعیف که از مالتوز و مخمر آب جو تهیه شود، ماءالشعیر، شراب جو، فوگان، فقاع.

آب جگر

(بِ جِ) (اِمر.) کنایه از: خون، خونابه (طبق طب قدیم، جگر مرکز خون است).

آب حسرت

(بِ حَ رَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) اشک، سرشک.

آب حوضی

(حُ) (ص نسب.) کسی که آب حوض‌ها را کشیده و آن‌ها را تمیز می‌کرد.

آب حیات

(بِ حَ) [ فا - ع. ] (اِمر.)
۱- آب زندگانی ؛ گویند چشمه‌ای است در ظلمت که هر از آن بنوشد عمر جاودان پیدا می‌کند، اسکندر و خضر به دنبال آن رفتند، خضر از آن آب نوشید و عمر جاودان ...

آب حیوان

(~ ِ حَ یا حِ)(اِمر.) نک آب حیات.

آب خشک

(بِ خُ) (اِمر.) شیشه، آبگینه، بلور.


دیدگاهتان را بنویسید