دیوان حافظ – بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

بلبلی خونِ دلی خورد و گلی حاصل کرد
بادِ غیرت به صدش خار پریشان‌دل کرد

طوطیی را به خیالِ شکری دل‌خوش بود
ناگَهَش سیلِ فنا نقشِ اَمَل، باطل کرد

قُرَّةُ الْعینِ من آن میوهٔ دل یادش باد
که چه آسان بشد و کارِ مرا مشکل کرد

ساروان بارِ من افتاد، خدا را مددی
که امیدِ کَرَمَم همرهِ این مَحمِل کرد

رویِ خاکیّ و نمِ چشمِ مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طرب‌خانه از این کَهگِل کرد

آه و فریاد که از چشمِ حسودِ مهِ چرخ
در لحد، ماهِ کمان‌ابرویِ من منزل کرد

نزدی شاه‌رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم؟ بازی ایام مرا غافل کرد






  شاهنامه فردوسی - پيام فرستادن رستم به نزد شاه هاماوران
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کنگره

(کُ گِ رِ) (اِ.) شرفه، دندانه، دندانه‌های بالای دیوارها و بلندی‌های هرچیزی.

کنگره

(کُ گْ یا گِ رِ) [ فر. ] (اِ.)
۱- مجلسی متشکل از نمایندگان چند دولت یا عده‌ای دانشمند برای بحث و گفتگو، همایش (فره).
۲- مجلس قانون گذاری ایالات متحده امریکا.

کنگره دار

(~.) (ص مر.) دندانه دار.

کنیاک

(کُ) [ فر. ] (اِ.) نوعی مشروب الکلی گران قیمت.

کنیت

(کُ یَ) [ ع. کنیه ] (اِ.) نک کنیه، لقب.

کنیتکس

(کِ تِ) (اِ.) نام تجاری ماده‌ای مرکب از پودر خاک سنگ، سیمان سفید و مواد ضد رطوبت و چند ماده دیگر در رنگ‌های مختلف که برای زیباسازی نما با پمپ روی آن پاشید می‌شود.

کنیز

(کَ) (اِ.) برده زن، خدمتکار زن.

کنیزک

(کَ زَ) (اِمصغ.)
۱- دخترک.
۲- پرستار زن خرد.
۳- دخترک یا زنکی که بَرده باشد.

کنیس

(کَ) [ معر. ] (اِ.) معبد یهود.

کنیسه

(کَ سَ یا سِ) [ معر. کنیسه ] (اِ.) پرستشگاه یهودان.

کنیف

(کَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- پوشش، پرده.
۲- سپر.
۳- مستراح.

کنیه

(کُ یَ یا یِ) [ ع. کنیت ] (اِ.) لقب، بَرنام.

که

(کَ) (اِ.) مخفف کاه.

که

(کُ) (اِمصغ.) مخفف کوه.

که

(~.)
۱- (موصول) کلمه‌ای که دو قسمت جمله را به یکدیگر پیوند می‌دهد.
۲- (ادات استفهام) چه کسی ¿ کی ¿

که

(کِ) (ص.) کوچک، خرد.

کها

(کَ) (ص.) خجل، شرمنده.

کهانت

(کِ نَ) [ ع. کهانه ] (اِمص.) فالگویی، ستاره شناسی.

کهبد

(کَ بَ یا بُ) (اِمر.) خزانه دار، صراف.

کهبد

(کُ بُ) (ص.) زاهد، گوشه نشین، عابد.


دیدگاهتان را بنویسید