دیوان حافظ – بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

بلبلی خونِ دلی خورد و گلی حاصل کرد
بادِ غیرت به صدش خار پریشان‌دل کرد

طوطیی را به خیالِ شکری دل‌خوش بود
ناگَهَش سیلِ فنا نقشِ اَمَل، باطل کرد

قُرَّةُ الْعینِ من آن میوهٔ دل یادش باد
که چه آسان بشد و کارِ مرا مشکل کرد

ساروان بارِ من افتاد، خدا را مددی
که امیدِ کَرَمَم همرهِ این مَحمِل کرد

رویِ خاکیّ و نمِ چشمِ مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طرب‌خانه از این کَهگِل کرد

آه و فریاد که از چشمِ حسودِ مهِ چرخ
در لحد، ماهِ کمان‌ابرویِ من منزل کرد

نزدی شاه‌رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم؟ بازی ایام مرا غافل کرد






  شاهنامه فردوسی - راى زدن سام با موبدان بر كار زال
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

چوب پا

(اِمر.) عصا.

چوب پنبه

(پَ بِ) (اِمر.) نوعی چوب سبک که از پوست درختان مخصوص به اندازه‌های مختلف سازند، و برای بستن سر بطری و مانند آن به کار برند.

چوبدار

(ص فا.)
۱- کسی که کارش خرید و فروش گوسفند است ؛ گله دار.
۲- اصطلاحاً قپاندار.

چوبدست

(دَ) (اِمر.) عصا.

چوبدستی

(دَ) (ص نسب.) چوبدست.

چوبه

(بِ) (اِمر.)
۱- چوبی که بدان خمیر نان را تنک سازند؛ صوبج (معر.)
۲- خدنگ.
۳- تازیانه.
۴- زخمه.
۵- چوبدستی.
۶- چوبک.

چوبک

(بَ) (اِ.)
۱- گیاهی دارای گل‌های مجتمع با برگ‌های خاردار و ریشه ضخیم. ریشه این گیاه را پس از خشک کردن می‌کوبند و نرم می‌کنند و در شستن لباس به کار می‌برند.
۲- چوب کوتاه و باریکی که بعضی از سازهای کوبه‌ای ...

چوبک زن

(بَ. زَ)(ص مر.)۱ - دُهُل زن، طبل زن.
۲- مهتر پاسبانان.

چوبکاری کردن

(کَ دَ) (مص م.) (عا.) شرمنده ساختن، خجالت دادن.

چوبکی

(~.) (ص نسب.)
۱- مهتر پاسبانان، چوبک زن.
۲- نوکر عسس و داروغه.

چوبکین

(~.) (اِمر.) افزاری چوبین یا آهنین که بدان پنبه دانه را از پنبه جدا کنند.

چوبین

(ص نسب.) ساخته شده از چوب.

چوخا

(اِ.) نوعی جامه پشمی خشن که چوپانان و کشاورزان پوشند.

چوخیدن

(دَ) (مص ل.) لغزیدن، به سر درآمدن و افتادن.

چور

[ په. ] (اِ.) تذرو.

چوزه

(زِ) (اِ.) جوجه.

چوشک

(شَ) (اِ.) کوزه لوله دار.

چوشیدن

(دَ) (مص م.) مکیدن.

چوق الف

(اَ لِ) (اِمر.) (عا.) نک چوب الف.

چوقی

(ص نسب.) (عا.) مجازاً لاغر و باریک، مانند چوق الف.


دیدگاهتان را بنویسید