دیوان حافظ – بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

بلبلی برگِ گُلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌هایِ زار داشت

گفتمش در عین وصل‌، این ناله و فریاد چیست؟
گفت ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود، از گدایی عار داشت

در نمی‌گیرد نیاز و نازِ ما با حُسنِ دوست
خُرَّم آن کز نازنینان‌، بختِ برخوردار داشت

خیز تا بر کِلکِ آن نقاش‌، جان افشان کنیم
کـ‌این همه نقشِ عجب در گردشِ پرگار داشت

گر مریدِ راهِ عشقی فکرِ بدنامی مکن
شیخِ صنعان خرقه رهنِ خانهٔ خَمّار داشت

وقتِ آن شیرین قلندر خوش که در اَطوارِ سیر
ذکرِ تسبیحِ مَلَک در حلقهٔ زُنّار داشت

چشمِ حافظ زیرِ بامِ قصرِ آن حوری سرشت
شیوهٔ جَنّاتُ تَجری تَحتِهَا الاَنهار داشت

  شاهنامه فردوسی - آراستن كاوس گيتى را‏
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فریاد که دردام غمت سوختگان را
صبر از دل و تاثیر ز فریاد گریزد
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کارسازی

(حامص.)
۱- چاره جویی، مشکل - گشایی.
۲- آمادگی.
۳- حیله گری.

کارستان

(رِ)
۱- (اِمر.) مدل کار.
۲- حکایت، سرگذشت.
۳- (ص.) کار بزرگ، کار شگفت.

کارشناس

(ش) (ص فا.) دانای کار، متخصص، دارای تحصیلات در حد لیسانس.

کارشناسی

(~.)
۱- (حامص.) شناسایی کار، خبرگی.
۲- (اِ.) دوره تحصیلات چهارساله دانشگاهی.

کارشکن

(شِ کَ) (ص فا.)
۱- کسی که مانع پیشرفت کار باشد.
۲- سخن چین، نمام.

کارشکنی

(~.) (حامص.)ممانعت از پیشرفت کار.

کارفرما

(فَ) (ص فا.)
۱- آن که دستور کار بدهد.
۲- صاحب کار.

کارمزد

(مُ) (اِمر.) اجرت، حق العمل.

کارمند

(مَ) (ص مر. اِمر.)
۱- آن که کاری دارد.
۲- کسی که در اداره یا مؤسسه‌ای به کار مشغول است، عضو.
۳- کارآمد، لایق.

کارنامه

(مِ) [ په. ] (اِمر.)
۱- ورقه‌ای که در آن نتایج آزمون‌های تحصیلی نوشته شده‌است.
۲- شرح حال، سرگذشت.

کارناوال

[ فر. ] (اِ.) کاروان شادی، کاروانی که در ایام معینی از سال با لباس‌های مضحک برای تفریح و سرگرمی به راه می‌افتند.

کارنده

(رَ دِ یا دَ) (ص فا.)
۱- کار کننده، عمل - کننده.
۲- کشت کننده، زارع.

کارنگ

(رَ) (ص فا.)
۱- زبان آور، چرب زبان.
۲- صاحب طرب.

کاره

(~.) [ ع. ] (اِفا.) ناخوش، ناپسند.

کاره

(~.)
۱- (ص نسب.) مستعد، لایق کار.
۲- (عا.) صاحب شغل و مقام.

کاره

(رِ) (اِ.) پشتواره، بسته کوچک از هیزم و علف.

کارواش

[ انگ. ] (اِ.) کارگاهی که در آن اتومبیل‌ها را می‌شویند، خودروشویی (فره).

کاروان

[ په. ] (اِمر.) قافله، عده‌ای مسافر که با هم حرکت کنند.

کاروانسالار

(ص مر.) رییس کاروان، قافله - سالار.

کاروانسرا

(سَ) (اِمر.) جایی در داخل شهر یا میان راه‌ها که کاروان‌ها در آنجا اقامت می‌کردند.


دیدگاهتان را بنویسید