دیوان حافظ – بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

بعد از این دستِ من و دامنِ آن سروِ بلند
که به بالای چَمان از بُن و بیخَم بَرکَنْد

حاجتِ مطرب و مِی نیست تو بُرقَع بِگُشا
که به رقص آوَرَدَم آتشِ رویت چو سپند

هیچ رویی نشود آینهٔ حجلهٔ بخت
مگر آن روی که مالَند در آن سُمِّ سمند

گفتم اسرارِ غمت هر چه بُوَد گو می‌باش
صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند؟

مَکُش آن آهویِ مُشکینِ مرا ای صیّاد
شرم از آن چشمِ سیه دار و مَبَندَش به کمند

منِ خاکی که از این در نَتَوانَم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لبِ آن قصرِ بلند؟

بازمَستان دل از آن گیسویِ مُشکین حافظ
زان که دیوانه همان به که بُوَد اندر بند



  دیوان حافظ - خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر
خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدن‌ها
«هاتف اصفهانی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

احدی

(~.) [ ع - فا. ] (ص نسب. اِ.)
۱- منسوب به احد.
۲- مربوط به خدای یگانه.
۳- فرقه‌ای از سپاهیان پادشاه هند.

احدیت

(اَ حَ یَُ) [ ع. احدیه ] (مص جع.)
۱- یگانگی.
۲- مقام الوهیت، یکتایی خدا.

احرار

( اَ) [ ع. ] (ص.)۱ - جِ حر؛ آزادان، آزادگان.
۲- ایرانیان.

احراز

( اِ) [ ع. ] (مص م.)
۱- فراهم آوردن، جمع کردن.
۲- پناه دادن، جای دادن.
۳- به دست آوردن، رسیدن به چیزی.

احراق

(اِ) [ ع. ] (مص م.)سوزانیدن، آتش زدن.

احرام

( اَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- جِ حَرَمْ.
۲- جِ حریم.

احرام

( اِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) آهنگ حج کردن، در حرم درآمدن.
۲- (اِ.) مجازاً دو تکه لباس نادوخته که در ایام حج یکی را به کمر بندند و دیگری را بر دوش اندازند.

احرام بستن

(~. بَ تَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) آهنگ کردن، قصد و نیت کردن.

احرامی

( اِ) [ ع - فا. ] (اِ.) پارچه سفیدی که به عنوان بقچه لباس به کار می‌رود.

احری

(اَ را) [ ع. ] (ص تف.) سزاوارتر، شایسته تر، اولی، اصلح، درخورتر، بسزاتر.

احزاب

( اَ) [ ع. ] (اِ.) جِ حزب.
۱- گروه‌ها، دسته‌ها.
۲- گروه‌های کافران، شامل برخی از قبایل عرب، مانند قریش، غطفان و بنی قریظه، که با هم متحد شده به جنگ پیامبر رفته بودند.
۳- هر گروه سیاسی که مرام و مسلکِ ...

احزان

( اَ) [ ع. ] (اِ.) جِ حُزن و حَزَن ؛ غم‌ها و اندوه‌ها.

احساس

( اِ) [ ع. ] (مص م.)
۱- دریافتن، درک کردن.
۲- درک چیزی با یکی از حواس.

احساساتی

(~.) [ ع - فا. ] (ص.) زودرنج، کسی که زود دستخوش احساساتش می‌شود.

احسان

( اِ) [ ع. ]
۱- (مص م.) نیکی کردن.
۲- بخشش کردن.
۳- (اِمص.) نیکوکاری، بخشش.

احسن

(اَ سَ) [ ع. ] (ص تف.) نیکوتر، بهتر. ؛به نحو ~ به بهترین شیوه و طرز. ؛~التقویم بهترین شکل، بهترین صورت.

احسن

(~.) (صت) آفرین، احسنت، مرحبا.

احسنت

(اَ سَ) [ ع. ] (شب جم.) آفرین (بر تو، شما).

احشاء

( اَ) [ ع. ] (اِ.) جِ حشا؛ اندرونه، اعضای درونی بدن مانند: دل و جگر و معده و روده. احصائیه (اِ یُِ) [ ع. ] (اِمر.)
۱- آمار، شمار.
۲- دانشی که موضوع آن دسته بندی منظم امور اجتماعی است.

احشام

( اَ) [ ع. ] (اِ.) جِ حشم.


دیدگاهتان را بنویسید