دیوان حافظ – برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست

برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست

برو به کارِ خود ای واعظ این چه فریادست
مرا فِتاد دل از ره، تو را چه اُفتادست؟

میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه‌ایست که هیچ آفریده نَگشادست

به کام تا نرساند مرا لبش، چون نای
نصیحتِ همه عالم به گوشِ من بادست

گدایِ کویِ تو از هشت خُلد، مستغنیست
اسیرِ عشقِ تو از هر دو عالم آزادست

اگر چه مستیِ عشقم خراب کرد ولی
اساسِ هستیِ من زان خراب، آبادست

دلا مَنال ز بیداد و جورِ یار که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست

برو فَسانه مخوان و فُسون مدم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست

  دیوان حافظ - حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

گوشخار

(اِ.) گوشواره.

دیدگاهتان را بنویسید