دیوان حافظ – باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

باغِ مرا چه حاجتِ سرو و صنوبر است؟
شمشادِ خانه‌پرورِ ما از که کمتر است؟

ای نازنین‌پسر، تو چه مذهب گرفته‌ای؟
کِت خونِ ما حلال‌تر از شیرِ مادر است

چون نقشِ غم ز دور بِبینی شراب خواه
تشخیص کرده‌ایم و مداوا مقرّر است

از آستانِ پیرِ مغان، سر چرا کشیم؟
دولت در آن سرا و گشایش در آن در است

یک قِصّه بیش نیست غمِ عشق، وین عجب
کز هر زبان که می‌شنوم، نامکرّر است

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است

شیراز و آبِ رکنی و این بادِ خوش نسیم
عیبش مکن که خالِ رُخِ هفت کشور است

فرق است از آبِ خِضر که ظُلمات جای او است
تا آبِ ما که مَنبَعش الله اکبر است

ما آبرویِ فقر و قناعت نمی‌بریم
با پادشه بگوی که روزی مقدّر است

حافظ چه طُرفه شاخ نباتیست کِلکِ تو
کِش میوه دلپذیرتر از شهد و شکّر است



در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آسمانخراش

(~. خَ) (اِمر.) ساختمانی که طبقات زیاد دارد.

آسمانه

(~. نِ) (اِمر.) سقف.

آسمانی

(~.)(ص نسب.)
۱- سماوی، سپهری.
۲- نجومی.
۳- عالی.
۴- آبی روشن.
۵- خدایی.

آسموغ

(ص.) نک آشموغ.

آسه

(~.)(اِ.)۱ - کشت و زراعت.
۲- زمینی که برای کشت آماده کرده باشند.

آسه

(~.) (اِ.)
۱- آس، آسیا.
۲- محور، سنگ آسیا.

آسه

(س ِ) (اِ.) آفتی که در گیاه باعث پژمردگی می‌شود.

آسه یی

(س ِ) (اِمر.) دومین مهره گردن انسان که بعد از مهره اطلس قرار دارد.

آسودن

(دَ) (مص ل.)
۱- آرمیدن، استراحت یافتن.
۲- سکون یافتن، آرام گرفتن.
۳- خوابیدن، خفتن.
۴- توقف کردن، درنگ کردن.

آسوده

(دِ) (ص مف.)۱ - خستگی در کرده.
۲- آرام گرفته،
۳- فارغ.
۴- خوش، شادمان.
۵- تنبل، بی کاره.
۶- بی رنج، بی تعب.
۷- بهره مند.

آسوده خاطر

(~. طِ) [ فا - ع. ] (ص مر.)آسوده - دل، فارق البال.

آسوده دل

(~. دِ) (ص مر.) آسوده خاطر، فارغ البال، بی دلواپسی.

آسودگی

(دِ)(حامص.)
۱- آرامش، آهستگی.
۲- استراحت، راحت.
۳- فراغ بال.

آسپیرین

[ فر. ] (اِ.) دارویی که خاصیت تسکین درد، تب بری و ضد روماتیسمی دارد.

آسکاریس

[ فر. ] (اِ.) از انواع کرم‌های لوله‌ای که در روده میزبان (انسان و خوک) زندگی و تخم ریزی می‌کند، کرم روده.

آسی

[ ع. ] (ص.) اندوهگین، غمگین.

آسیا

[ په. ] (اِمر.)
۱- آسیاب.
۲- هر یک از دندان‌های عقب دهان، که تعداد آن‌ها ده عدد در هر فک می‌باشد.
۳- (اِخ) [ یو. ] بزرگ ترین و پرجمعیت ترین قاره دنیا.

آسیاب

[ په. ] (اِمر.) آسی که با نیروی آب کار می‌کند. ؛ ~به نوبت کنایه از لزوم رعایت کردن نوبت.

آسیاب گردان

(گَ) (ص فا) کنایه از: گرداننده اصلی کارها.

آسیابان

(ص. اِ.) کسی که نگه داری و اداره آسیاب را بر عهده دارد.


دیدگاهتان را بنویسید