دیوان حافظ – ای شاهد قدسی، که کشد بند نقابت

ای شاهد قدسی، که کشد بند نقابت

ای شاهد قدسی، کِه کَشَد بند نقابت؟
وی مرغ بهشتی، که دهد دانه و آبت؟

خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کآغوشِ که شد منزل آسایش و خوابت؟

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد
اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشّاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رأی صوابت

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جَنابت

دور است سر آب از این بادیه، هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت

تا در ره پیری به چه آیین رَوی ای دل
باری به غلط صرف شد ایّامِ شبابت

ای قصرِ دل‌افروز که منزلگهِ انسی
یا رب مَکُناد آفتِ ایّام، خرابت

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عِتابت






  شاهنامه فردوسی -  نامه كاوس به رستم و خواندن او از زابلستان‏‏
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ما را مبر به باغ که از سیر لاله‌زار
یک داغ صد هزار شود داغدیده را
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آش و لاش شدن

(شُ شُ دَ) (مص ل.)
۱- از هم پاشیدن.
۲- عفونی شدن زخم.

آش پشت پا

(ش ِ پُ تِ) (اِمر.) آشی که پس از رفتن عزیزی به مسافرت درست می‌کنند و به فقرا می‌دهند.

آش کردن

(کَ دَ) (مص م.) دباغی کردن، پیراستن چرم.

آشاب

(اِ.) نک آشام.

آشام

(اِ.)
۱- نوشیدنی، شربت.
۲- غذای اندک.

آشامیدن

(دَ) (مص م.) نوشیدن.

آشانه

(نِ) (اِ.) نک آشیانه.

آشتالنگ

(لَ) (اِ.) کعب. استخوان پاشنه پا.

آشتم

(تُ) (اِ.) آشتم، آستیم، چرک و ریم جراحت.

آشتی

(اِ.)
۱- رفع دلخوری و کدورت.
۲- تمام کردن جنگ.۳ - آرامش.

آشتی کنان

(کُ) (ص فا. اِ.)
۱- عمل آشتی کردن.
۲- مجلسی که برای آشتی کردن و آشتی دادن ترتیب دهند.

آشخال

(اِ.) نک آشغال.

آشخانه

(نِ) (اِمر.) آشپزخانه، مطبخ.

آشردن

(شُ دَ) (مص م.) آشوردن.

آشرمه

(شُ مِ) (اِ.) آدرم.

آشغال

(اِ.) = آشخال:
۱- هر چیز دور ریختنی.
۲- (کن.) آدم بی ارزش و پست.

آشفتن

(شُ تَ) (مص ل.)
۱- پریشان شدن.
۲- مختل شدن امور.
۳- خشم گرفتن.
۴- به هیجان آمدن.
۵- شورش کردن.
۶- شیفته شدن.
۷- رنجیدن.

آشفته

(شُ تِ) (ص مف.)
۱- پریشان، شوریده.
۲- نابسامان، بی نظم.
۳- پراکنده.
۴- خشمگین.
۵- به هیجان آمده.
۶- رنجیده.

آشفته دل

(~. دِ) (ص مر.) پریشان خاطر، آشفته حال.

آشفته دماغ

(~. دِ) [ فا - ع. ] (ص مر.)
۱- حواس پرت.
۲- غمگین.
۳- دیوانه.


دیدگاهتان را بنویسید