دیوان حافظ – اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

اگر نه باده غمِ دل ز یادِ ما بِبَرَد
نهیبِ حادثه بنیادِ ما ز جا بِبَرَد

اگر نه عقل به مستی فروکَشَد لنگر
چگونه کَشتی از این وَرطِهٔ بلا ببرد

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دَغا ببرد

گذار بر ظلمات است، خِضْرِ راهی کو؟
مباد کآتش محرومی آبِ ما ببرد

دل ضعیفم از آن می‌کَشَد به طَرْفِ چمن
که جان ز مرگ به بیماریِ صبا ببرد

طبیبِ عشق منم باده دِه که این معجون
فَراغت آرد و اندیشهٔ خطا ببرد

بسوخت حافظ و کس حالِ او به یار نگفت
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد






  شاهنامه فردوسی - داستان ضحاك با پدرش
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

اتشاج

(اِ تِّ) [ ع. ] (مص ل.) به هم پیوستگی، نسبت و قرابت.

دیدگاهتان را بنویسید