دیوان حافظ – اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

اگر به مذهبِ تو خونِ عاشق است مُباح
صلاحِ ما همه آن است کان تو راست صلاح

سَوادِ زلفِ سیاهِ تو جاعِلُ الظُّلُمات
بَیاضِ رویِ چو ماهِ تو، فالِقُ الاِصباح

ز چینِ زلفِ کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچهٔ ابرو و تیرِ چشم، نَجاح

ز دیده‌ام شده یک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در میان آن، مَلّاح

لبِ چو آبِ حیاتِ تو هست قُوَّتِ جان
وجودِ خاکیِ ما را از اوست ذکرِ رَواح

بداد لعلِ لبت بوسه‌ای به صد زاری
گرفت کام دلم زو به صد هزار اِلحاح

دعای جانِ تو وردِ زبان مشتاقان
همیشه تا که بُوَد متّصل مَسا و صَباح

صَلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح


  دیوان حافظ - راهی‌ست راه عشق که هیچش کناره نیست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

خواهی به کعبه رو کن و خواهی به سومنات
از اختلاف راه چه غم، رهنما یکی است
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بازگو کردن

(دَ)(مص م.) روایت دوباره مطلب.

بازی

(اِ.)
۱- فعالیت جسمی یا ذهنی برای سرگرمی یا تفریح.
۲- فعالیت ورزشی.
۳- قمار.
۴- اجرای نقش در یک نمایش یا یک فیلم. مجازاً کار بیهوده، فریب و نیرنگ.

بازی دادن

(دَ) (مص م.)
۱- کسی را سرگرم ساختن.
۲- فریب دادن کسی.

بازی درآوردن

(دَ. وَ دَ) (مص ل.)
۱- نمایش دادن.
۲- ادا درآوردن.
۳- بهانه تراشیدن و از انجام کار طفره رفتن.
۴- آزار دادن، اذیت کردن.

بازی کردن

(کَ دَ) (مص ل.)
۱- سرگرم شدن به بازی.
۲- مشغول شدن به چیزی برای گذراندن وقت.
۳- قمار کردن.

بازیافت

(مص مر. اِمر.)
۱- آن چه که بی زحمت و رنج به دست آید.
۲- به دست آوردن مواد قابل استفاده از موادی که قبلاً مصرف شده‌اند.
۳- پیدا کردن و به دست آوردن آن چه گم شده‌است.

بازیچه

(چِ) (اِمصغ.)
۱- آنچه با آن بازی می‌کنند.
۲- اسباب بازی.
۳- مسخره، ملعبه.

بازیکن

(کُ) (ص. اِ.)
۱- کسی که در بازی شرکت می‌کند.
۲- بازیگر.

بازیگر

(گَ) (ص فا.)
۱- هنرپیشه.
۲- بازیکن.
۳- مجازاً نیرنگ باز، فریب کار.

بازیگوش

(ص مر.) بچه‌ای که بیشتر به فکر بازی باشد.

باس

[ فر. ] (اِ.)
۱- بم ترین صدای مرد در موسیقی.
۲- بم ترین و بزرگترین ساز زهی در ارکستر.

باستار

(سْ) (عا.) =بیستار: (مبهمات) فلان، بهمان.

باستان

(ص. اِ.) قدیم، گذشته.

باستان شناسی

(ش ِ) (اِمر.) دانشی که به شناسایی آثار و بناهای باستانی می‌پردازد.

باستان نامه

(مِ) (اِمر.) کتابی که از گذشته حکایت کند، نامه باستان.

باستانی

(ص نسب.) قدیمی، کهنه.

باستانی کار

(ص. اِ.) آن که ورزش زورخانه‌ای انجام می‌دهد.

باستیون

(سْ یُ) [ فر. ] (اِ.)
۱- بنای مرتفعی که در قلعه سازند.
۲- قلعه‌ای که در آن اسلحه و ابزار جنگی ذخیره کنند.

باسره

(سَ رَ) [ په. ] (اِ.) زمینی که برای کشت و زرع آماده کرده باشند، کشتزار.

باسری

(سَ) (ص.) سپری، تمام.


دیدگاهتان را بنویسید