دیوان حافظ – اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

اگر به مذهبِ تو خونِ عاشق است مُباح
صلاحِ ما همه آن است کان تو راست صلاح

سَوادِ زلفِ سیاهِ تو جاعِلُ الظُّلُمات
بَیاضِ رویِ چو ماهِ تو، فالِقُ الاِصباح

ز چینِ زلفِ کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچهٔ ابرو و تیرِ چشم، نَجاح

ز دیده‌ام شده یک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در میان آن، مَلّاح

لبِ چو آبِ حیاتِ تو هست قُوَّتِ جان
وجودِ خاکیِ ما را از اوست ذکرِ رَواح

بداد لعلِ لبت بوسه‌ای به صد زاری
گرفت کام دلم زو به صد هزار اِلحاح

دعای جانِ تو وردِ زبان مشتاقان
همیشه تا که بُوَد متّصل مَسا و صَباح

صَلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح


  شاهنامه فردوسی - پرسيدن فريدون نژاد خود را از مادر
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بابرکت

(بَ رَ کَ) (ص مر.)
۱- دارای برکت.
۲- (عا.) هر چیز که بیش از تصور افزون آید مانند: غذا، پارچه و غیره.

بابزن

(زَ) (اِ.) سیخ کباب.

بابل

(بِ) (اِ.) مغرب.

بابلی

(بِ) (ص نسب)
۱- منسوب به بابِل.
۲- کنایه از: جادوگر.

بابوفیسم

(بُ) [ فر. ] (اِ.) نام جنبشی انقلابی در فرانسه قرن ۱۸ به رهبری فرانسوا نوئل بابوف که هدف آن ایجاد جمهوری برابری بود - رفتار یکسان با همه افراد در همه امور اجتماعی - بابوفی‌ها ...

بابونه

(نِ) (اِ.) گیاهی خوشبو و پُر برگ با شاخه‌های سبز و باریک و برگ‌های ریز که دارای گل‌های سفیدی است و میان آن‌ها زرد است، در زمین‌های شنی و کنار آبگیرها می‌روید. بابونک، بانونج، هم گفته می‌شود.

بابک

(بَ) (اِ.) پدر.

بابی

(ص نسب.) منسوب به سید علی محمد باب، از فرقه بابیه.

باتجربه

(تَ رِ بِ) [ فا - ع. ] (ص مر.) مجرب، کاردان.

باتره

(تَ رَ) (اِ.) دف، دایره.

باتری

[ فر. ] (اِ.) = باطری: مجموعه‌ای است از چند واحد الکتروشیمیایی یا انباره که محل ذخیره نیروی الکتریسته‌است.

باتلاق

[ فر. ] (اِ.) = باطلاق: پهنه زمینی که به علت نداشتن راه زه کشی، رطوبت در آن اشباع شده، به حالت سست و اسفنجی در آمده، گاه تمام یا بخشی از آن را آب فراگرفته، یا گیاهانی بر آن ...

باتون

[ فر. ] (اِ.) = باتوم. باطوم: میله کوتاهی از چوب یا لاستیک که پاسبانان بر کمر می‌آویزند و برای سرکوب کردن شورش و جنجال از آن استفاده می‌کنند.

باج

[ په. ] (اِ.) کلیه دعاهای مختصر که زرتشیتان آهسته به زبان می‌رانند. واج و واژ و باژ نیز گویند.

باج

(اِ.)
۱- آنچه که در قدیم پادشاهان بزرگ از فرمانروایان زیردست می‌گرفتند.
۲- خراج، مالیات، عوارض.
۳- گمرک.
۴- جزیه. ؛ ~به شغال ندادن به زور و قلدری تسلیم نشدن.

باج بگیر

(بِ) (ص مر.) باج گیر، کسی که به سبب زور و نفوذ خود از دکان دارها و غیره وجوهی اخذ کند.

باج خانه

(نِ) (اِمر.) گمرک، محل گرفتن باج.

باج سبیل

(جِ س ِ) (اِمر.)با زور و قلدری و به ناحق پول و وجه یا جنس و امثال آن از کسی گرفتن و آن غالباً با «گرفتن» و «دادن» استعمال شود.

باجربزه

(جُ بُ ز ِ) (ص مر.) لایق، شایسته، با قدرت، مدیر.

باجناق

[ تر. ] (ص. اِ.) = باجناغ: دو مردی که با دو خواهر ازدواج کرده باشند، هم ریش.


دیدگاهتان را بنویسید