دیوان حافظ – المنة لله که در میکده باز است

المنة لله که در میکده باز است

اَلمِنَّةُ لِلَّه که درِ میکده باز است
زان رو که مرا بر در او رویِ نیاز است

خُم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مَجاز است

از وی همه مستی و غرور است و تَکَبُر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

رازی که بَرِ غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرمِ راز است

شرحِ شِکَنِ زلفِ خَم اندر خَمِ جانان
کوته نتوان کرد که این قِصه دراز است

بارِ دلِ مجنون و خَمِ طُرِّهٔ لیلی
رخسارهٔ محمود و کفِ پایِ ایاز است

بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیدهٔ من بر رُخِ زیبایِ تو باز است

در کعبهٔ کویِ تو هر آن کس که بیاید
از قبلهٔ ابرویِ تو در عینِ نماز است

ای مجلسیان، سوزِ دلِ حافظِ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است




در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آب باز

(اِفا. اِمر.)
۱- شناگر.
۲- غواص.

آب بازی

(حامص.)۱ - شناگری.
۲- غواصی.

آب برداشتن

(بَ تَ) (مص ل.) فرق داشتن هدف باطنی با اعمال ظاهری.

آب بسته

(بِ بَ تِ) (اِمر.)
۱- شیشه، آبگینه، بلور.
۲- ژاله، شبنم.
۳- تگرگ، یخ.

آب بقا

(بِ بَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) آب حیات.

آب بند

(بَ) (ص. اِمر.)
۱- سَّد.
۲- کسی که ماست و پنیر و مانند آن را درست می‌کند.
۳- کسی که تَرَک ظروف شکسته را می‌گرفت.

آب بندی

(بَ)(حامص. اِ.)۱ - بستن مسیر آب.
۲- عایق کردن جایی یا چیزی در برابر نم و رطوبت.
۳- تنظیم شدن موتور ماشین یا هر دستگاه دیگری.
۴- ریختن آب در سماور، آب پاش و غیره.

آب بها

(بَ) (اِمر.) پولی که در ازای آب دهند، حق الشرب.

آب تاخت

(اِمر.)
۱- فشار آب، نیروی آب.
۲- پیشاب، ادرار.

آب تاختن

(تَ) (مص ل.) ادرار کردن، شاشیدن.

آب تلخ

(بِ تَ) (اِمر.) (کن.)
۱- شراب.
۲- (کن.) عرق.

آب تنی

(تَ) (حامص.) شنا، غوطه خوردن در آب.

آب جر

(جَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) جزر.

آب جو

(~ِ جُ) (اِمر.) نوشابه الکلی ضعیف که از مالتوز و مخمر آب جو تهیه شود، ماءالشعیر، شراب جو، فوگان، فقاع.

آب جگر

(بِ جِ) (اِمر.) کنایه از: خون، خونابه (طبق طب قدیم، جگر مرکز خون است).

آب حسرت

(بِ حَ رَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) اشک، سرشک.

آب حوضی

(حُ) (ص نسب.) کسی که آب حوض‌ها را کشیده و آن‌ها را تمیز می‌کرد.

آب حیات

(بِ حَ) [ فا - ع. ] (اِمر.)
۱- آب زندگانی ؛ گویند چشمه‌ای است در ظلمت که هر از آن بنوشد عمر جاودان پیدا می‌کند، اسکندر و خضر به دنبال آن رفتند، خضر از آن آب نوشید و عمر جاودان ...

آب حیوان

(~ ِ حَ یا حِ)(اِمر.) نک آب حیات.

آب خشک

(بِ خُ) (اِمر.) شیشه، آبگینه، بلور.


دیدگاهتان را بنویسید