دیوان حافظ – آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

آن که رخسارِ تو را رنگِ گل و نسرین داد
صبر و آرام توانَد به منِ مسکین داد

وان که گیسویِ تو را رسمِ تَطاول آموخت
هم تواند کَرَمَش دادِ منِ غمگین داد

من همان روز ز فرهاد طمع بُبریدم
که عنانِ دلِ شیدا به لبِ شیرین داد

گنجِ زر گر نَبُوَد، کُنجِ قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد

خوش عروسیست جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو، عمرِ خودش کاوین داد

بعد از این دستِ من و دامنِ سرو و لبِ جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد

در کفِ غصه دوران، دلِ حافظ خون شد
از فراقِ رُخَت ای خواجه قوامُ الدین، داد








  دیوان حافظ - دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

هر گل نو ز گلرخی یاد همی‌کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آبادانی

(حامص. اِ.)
۱- عمران، آبادی.
۲- منسوب به شهر «آبادان».
۳- آبادی، قریه.
۴- رفاه، آسایش.
۵- زراعت، کشاورزی.

آبادی

[ په. ] (حامص. اِ.)
۱- عمران، آبادانی.
۲- جای آباد.
۳- ده، قریه.

آبار

[ ع. ] (اِ.) جِ بئر؛ چاه‌ها.

آبافت

(اِمر.)
۱- نوعی جامه گران بها.
۲- پارچه‌ای محکم و خشن.

آبال

[ ع. ] (اِ.) جِ ابل ؛ شتران.

آبان

[ په. ] (اِ.)
۱- ایزد نگهبان آب.
۲- هشتمین ماه از سال خورشیدی.
۳- روز دهم هر ماه شمسی.

آبانگان

[ په. ] (اِمر.) جشنی که ایرانیان در روز دهم از ماه آبان برپا می‌کردند.

آبانگاه

(اِمر.)
۱- نام روز دهم از ماه فروردین. گویند اگر در این روز باران ببارد آبانگاه مردان است و مردان به آب درآیند و اگر نبارد آبانگاه زنان باشد و ایشان به آب درآیند و این عمل را بر خود شگون ...

آباژور

[ فر. ] (اِمر.) حباب و سرپوشی برای چراغ و مانند آن که نور را به پایین افکند.

آبتاب

(ص مر.) مشعشع، درخشان.

آبج

(بَ) (اِ.)
۱- نشانه کمان گروهه.
۲- آلتی در زراعت. آبچ نیز گویند.

آبجی

[ تر. ] (اِ.)۱ - خواهر.
۲- مخففِ آغاباجی.

آبخسب

(خُ) (اِفا. اِمر.) چارپایی که چون آب ببیند در آن بخسبد و این از عیوب چارپایان است.

آبخست

(خَ یا خُ)
۱- (اِمر.) جزیره.
۲- میوه‌ای که بخشی از آن فاسد شده ب اشد.
۳- (ص مر.) مردم بدسرشت.

آبخو

(اِمر.) جزیره.

آبخواره

(خا ر ِ) (ص فا. اِمر.)
۱- هر ظرفی که بتوان در آن آب یا شراب خورد.
۲- آشامنده آب.

آبخور

(خُ) (اِمر.)
۱- سرچشمه و محلی که از آن جا آب برگیرند و بنوشند، آبشخور.
۲- قسمت، نصیب.
۳- موی اضافی سبیل.

آبخورد

(خُ)
۱- (مص مر.) آب خوردن.
۲- (اِمر.) آبخور، آبشخور.
۳- بهره، نصیب.

آبخورش

(خُ رِ) (اِمص.) (عا.) نصیب، قسمت.

آبخوری

(خُ) (اِمر.)
۱- لیوان.
۲- شارب، سبیل.
۳- نوعی از دهنه اسب که هنگام آب دادن بر دهانش زنند.


دیدگاهتان را بنویسید