دیوان حافظ – آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

آن که رخسارِ تو را رنگِ گل و نسرین داد
صبر و آرام توانَد به منِ مسکین داد

وان که گیسویِ تو را رسمِ تَطاول آموخت
هم تواند کَرَمَش دادِ منِ غمگین داد

من همان روز ز فرهاد طمع بُبریدم
که عنانِ دلِ شیدا به لبِ شیرین داد

گنجِ زر گر نَبُوَد، کُنجِ قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد

خوش عروسیست جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو، عمرِ خودش کاوین داد

بعد از این دستِ من و دامنِ سرو و لبِ جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد

در کفِ غصه دوران، دلِ حافظ خون شد
از فراقِ رُخَت ای خواجه قوامُ الدین، داد








  دیوان حافظ - یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

هر چند ز پیوند شود نخل برومند
پیوند درین عهدهٔ ثمر هیچ ندارد
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آیینه بندان

(~. بَ)(اِمر.)آراستن در و دیوار خانه با نهادن آیینه‌های بسیار بر آن. آیینه - بندی نیز گویند.

آیینه خانه

(~. نِ) (اِمر.)اتاقی که آن را آیینه - کاری کرده باشند.

آیینه دار

(~.) (ص مر.)
۱- کسی که آیینه را در پیش عروس یا هر کس دیگر نگه دارد تا خود را در آن ببیند.
۲- سلمانی، آرایشگر.

آیینه دق

(~ء دِ) (اِمر.)
۱- آیینه‌ای که چهره انسان را زرد و نحیف نشان دهد.
۲- کنایه از: آدم عبوس و ترشرو.

آیینه سکندر

(~ء س ِ کَ دَ) (اِمر.) آیینه‌ای که ارسطو برای اسکندر ساخت و آن را بالای مناره اسکندریه نصب کرده بودند.

آیینه پیل

(~ء) (اِمر.)
۱- طبل یا دُهُل بزرگ که آن را بر پیل می‌نواختند.
۲- جرس و زنگی که بر پیل می‌آویختند.

آیینه کاری

(~.) (حامص.) (اِمر.) نوعی تزیین داخلی ساختمان، با چسباندن قطعه‌های کوچک آیینه به شکل‌های هندسی و گل و بته‌های مختلف.

آیینه کسی بودن

(~ء کَ. دَ) (مص ل.) به طور محض در همه حرکات مقلد کسی بودن و از خود ابتکاری نداشتن.

آییژ

(اِ.) شراره، شرر آتش.

ا

[ اَ ] (پیشوند) همزه ٔمفتوحه در زبانهای باستانی ما علامت سلب و نفی بوده

ائمه

(اَ ئِ مِّ) [ ع. ائمه ] (اِ.) جِ امام ؛ پیشوایان، سران. ؛~ اطهار امامان شیعه. ؛~ جماعت پیش نمازان. ؛~ُالاسماء هفت اسم اول خداوند که «اسماء الهی» نامیده می‌شوند و عبارتند از: حی، ...

اب

( اَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- پدر، ج. آباء.
۲- کشیش.

ابا

( اَ) [ په. ] (حر اض.) با، همراه.

ابا

( ~.) [ ع. ] (اِ.) پدر.

ابا

(اَ یا اِ) [ په. ] (اِ.) = وا: آش. به حذف همزه نیز خوانده می‌شود مانند: جوجه با، شوربا.

ابا

(اِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) سرباز زدن، سر - پیچیدن.
۲- خودداری کردن.
۳- (اِمص.) سرکشی، نافرمانی.
۴- نخوت، تکبر.

ابا داشتن

(اِ. تَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) امتناع ورزیدن.

ابا کردن

(اِ. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) سرباز زدن، امتناع کردن.

ابابیل

(اَ) [ ع. ] (اِ.)۱ - دسته‌های پراکنده، دسته - دسته، گروه مرغان.
۲- پرستوها، چلچله‌ها.

اباتت

(اِ تَ) [ ع. اباته ] (مص ل.) = اباته: شب را در جایی گذراندن، شب را در جایی به سر بردن، بیتوته کردن.


دیدگاهتان را بنویسید