دیوان حافظ – آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

آن که رخسارِ تو را رنگِ گل و نسرین داد
صبر و آرام توانَد به منِ مسکین داد

وان که گیسویِ تو را رسمِ تَطاول آموخت
هم تواند کَرَمَش دادِ منِ غمگین داد

من همان روز ز فرهاد طمع بُبریدم
که عنانِ دلِ شیدا به لبِ شیرین داد

گنجِ زر گر نَبُوَد، کُنجِ قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد

خوش عروسیست جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو، عمرِ خودش کاوین داد

بعد از این دستِ من و دامنِ سرو و لبِ جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد

در کفِ غصه دوران، دلِ حافظ خون شد
از فراقِ رُخَت ای خواجه قوامُ الدین، داد








  دیوان حافظ - دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

وش

(~.) (اِ.) شمله دستار و علاقه مندیل و مانند آن.

وش

(~.) (ص.)
۱- خوش، زیبا.
۲- سره، بی - غش.

وش

(~.) (پس.)
۱- پسوند شباهت: ماه وش، پریوش.
۲- پسوند رنگ: سیاه وش.

وش

(وَ) [ گیل. ] (اِ.)
۱- پنبه پاک نکرده.
۲- پارچه و بافته‌ای ابریشمی.

وش کردن

(وَ. کَ دَ)(مص م.) بی غش ساختن.

وشاح

(و یا وُ) [ ع. ] (اِ.)
۱- حمایل، پارچه رنگین و زینت شده‌ای که به شانه و پهلو حمایل کنند.
۲- شمشیر، کمان. ج. وشائح.

وشاق

(وُ) [ تر. ] (اِ.) خدمتکار، غلامی که هنوز صورتش مو درنیاورده.

وشانه

(وَ نِ) (اِ.) نک. وشانی.

وشانی

(وَ) (اِ.) وشانه، شِیانی ؛ یک نوع زر رایج در قدیم که هفت دهم آن خالص بود.

وشایت

(و یَ) [ ع. وشایه ] (مص ل.) سخن - چینی کردن.

وشت

(~.) (اِ.) رقص، پای کوبی.

وشت

(وَ) (ص.) خوب، خوش، زیبا.

وشتن

(وَ تَ) (مص ل.) رقصیدن.

وشتی

(وَ) (حامص.) خوبی، خوشی، نیکویی.

وشتیدن

(وَ دَ) (مص ل.) رقصیدن، رقاصی کردن.

وشم

(وُ) (اِ.) بلدرچین.

وشم

(وَ) (مص م.) نقش و نگاری که بر اندام با سوزن آژده کرده و نیله بر آن پاشند، خالکوبی.

وشمک

(وَ مَ) (اِ.) کفش چرمی.

وشمگیر

(وُ یا وُ شُ) (ص فا.) صیدکننده وشم، صیاد بلدرچین.

وشن

(وَ شَ) (اِ.) آلودگی، آلایش.


دیدگاهتان را بنویسید