دیوان حافظ – آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

آن که رخسارِ تو را رنگِ گل و نسرین داد
صبر و آرام توانَد به منِ مسکین داد

وان که گیسویِ تو را رسمِ تَطاول آموخت
هم تواند کَرَمَش دادِ منِ غمگین داد

من همان روز ز فرهاد طمع بُبریدم
که عنانِ دلِ شیدا به لبِ شیرین داد

گنجِ زر گر نَبُوَد، کُنجِ قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد

خوش عروسیست جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو، عمرِ خودش کاوین داد

بعد از این دستِ من و دامنِ سرو و لبِ جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد

در کفِ غصه دوران، دلِ حافظ خون شد
از فراقِ رُخَت ای خواجه قوامُ الدین، داد








  دیوان حافظ - بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

آتشی بویی ز دلجویی نمی آید ز تو
چشمه ام کاری به جز زاری نمی آید ز من
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

نرولوژی

(نِ رُ لُ) [ فر. ] (اِ.)
۱- مطالعه ساختار و کارکرد و بیماری‌های دستگاه عصبی و روش‌های درمان آن بیماری‌ها، عصب پزشکی. (فره).
۲- مطالعه ساختار و کارکرد دستگاه عصبی، عصب شناسی. (فره).

نروک

(نَ) (ص.) (عا.) مانند نر. ؛زن ~۱ - زن عقیم، نازا.
۲- زنی که اخلاق و رفتار مردان دارد.

نرک

(نَ رَ) (اِمصغ.)
۱- نر.
۲- زمخت و خشن.

نرکه

(نَ کَ یا کِ) [ تر. ] (اِ.) حلقه زدن گروهی به جهت منع حیوانات شکاری از خروج از محوطه‌ای معین تا شکار شاه یا امیران آسان باشد، جرگه.

نرگ

(نَ) (اِ.) مهره‌ای کوچک و مخروطی شکل که در آن گل‌ها و رگ‌های بسیار بود و آن را در بیخ دم پلنگ یابند و نرگ پلنگ گویند، حجرالنمر.

نرگان

(نَ رَّ) (اِ.) جِ نره.
۱- نرها.
۲- کنایه از: گدایان خشن و بی ادب.

نرگدا

(نَ گِ) (اِمر.) گدای پررو.

نرگس

(نَ گِ) [ په. ] (اِ.)
۱- گیاهی است از رده تک لپه‌ای‌ها و گل‌هایش منفردند. تعداد گلبرگ‌هایش سه عدد و سفید رنگند و کاسبرگ‌هایش نیز سه عدد هستند که به رنگ گلبرگ‌ها می‌باشند.
۲- کنایه از: چشم معشوق.

نرگسی

(~.) (اِ.)
۱- یک قسم خوراکی که از اسفناج تفت داده و تخم مرغ درست کنند.
۲- نوعی پارچه گرانبها.

نریان

(نَ) (اِ.) اسب نر. مق مادیان.

نریمان

(نَ) (اِ.) نام پهلوان مشهور ایران که پدر سام است.

نرینه

(نَ نِ) (ص. اِ.) از جنس نر.

نزا

(نَ) (ص فا.) (عا.) عقیم، نازا.

نزار

(نِ) [ په. ] (ص.) لاغر، نحیف.

نزاع

(نِ) [ ع. ] (اِمص.) دشمنی، جنگ.

نزال

(نِ) [ ع. ] (مص ل.) فرود آمدن در معرکه جنگ برای جنگیدن.

نزان

(نَ) (ص.) جهنده.

نزاهت

(نَ هَ) [ ع. نزاهه ] (مص ل.) پاکدامنی.

نزاکت

(نِ کَ) (اِمص.)
۱- پاکیزگی و ادب.
۲- خوش اخلاقی، رفتار پسندیده.

نزد

(نَ) (حراض.) نزدیک، پیش.


دیدگاهتان را بنویسید