دیوان حافظ – آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

آن که رخسارِ تو را رنگِ گل و نسرین داد
صبر و آرام توانَد به منِ مسکین داد

وان که گیسویِ تو را رسمِ تَطاول آموخت
هم تواند کَرَمَش دادِ منِ غمگین داد

من همان روز ز فرهاد طمع بُبریدم
که عنانِ دلِ شیدا به لبِ شیرین داد

گنجِ زر گر نَبُوَد، کُنجِ قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان، به گدایان این داد

خوش عروسیست جهان از رهِ صورت لیکن
هر که پیوست بدو، عمرِ خودش کاوین داد

بعد از این دستِ من و دامنِ سرو و لبِ جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد

در کفِ غصه دوران، دلِ حافظ خون شد
از فراقِ رُخَت ای خواجه قوامُ الدین، داد








  شاهنامه فردوسی - تاخته كردن شماساس و خزروان به زابلستان
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان
غارت کنیم باده و شاهد به بر کشیم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

مدرس

(مُ دَ رِّ) [ ع. ] (اِ فا.) معلم.

مدرسه

(مَ رَ س) [ ع. مدرسه ] (اِ.) محل درس دادن و علم آموختن. ج. مدارس.

مدرن

(مُ دِ) [ فر. ] (اِ.) تازه، باب روز.

مدرنیزه

(مُ دِ زِ) [ انگ. ] (ص.) مجهز یا نوسازی شده با وسیله‌ها، اسباب‌های سبک با کاربرد امروزی.

مدرنیست

(مُ دِ) [ انگ. ] (ص.) نوگرا (فره).

مدرنیسم

(مُ دِ) [ فر. ] (اِ.) = مدرنیته: طرفداری از آن چه نو و بدیع باشد، راه و رسم جدید.

مدروس

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) کهنه، فرسوده شده.

مدرک

(مُ رِ) [ ع. ] (اِ فا.) دریابنده، درک کننده.

مدرک

(مَ رَ) [ ع. ] (اِ.) دلیل، سند، مأخذ. ج. مدارک. ؛ ~ تحصیلی نوشته‌ای رسمی که نشان می‌دهد شخصی دوره تحصیلی معینی را گذرانده‌است. ؛ ~ ِ تخصصی نوشته‌ای که نشان می‌دهد شخصی تخصص در ...

مدرکات

(مُ رَ) [ ع. ] (اِمف.) [ ع. ] (اِمف.) جِ مدرکه ؛ آن چه از اشیا ادراک شود.

مدرکه

(مُ رِ کِ) [ ع. مدرکه ] (اِ.) ذهن، عقل، نیرویی در انسان که حقیقت چیزها با آن دریافت می‌شود.

مدری

(مِ ی ') [ ع. ] (اِ.)۱ - شانه.
۲- سیخ.
۳- شاخ (آهو، گوزن و جز آن‌ها).
۴- تخت.

مدعو

(مَ عُ وّ) [ ع. ] (اِمف.) دعوت شده، خوانده شده.

مدعی

(مُ دَّ عا) [ ع. ] (اِمف.) دعوی کرده شده، ادعا کرده شده.

مدعی

(مُ دَّ) [ ع. ] (اِفا.)
۱- خواهان.
۲- ادعا - کننده.

مدغم

(مُ غَ) [ ع. ] (اِمف.) ادغام شده، حرفی که در حرف دیگر همجنس یا قریب المخرج داخل شود و یک حرف مشدد تلفظ گردد. مثلاً دال در «مدت».

مدفع

(مَ فَ) [ ع. ] (اِ.) جای گرد آمدن آب، مجرای آب. ج. مدافع.

مدفن

(مَ فَ) [ ع. ] (اِ.) گور، جای دفن.

مدفوع

(مَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- دفع شده، رانده شده.
۲- گُه، نجاستی که از مقعد انسان خارج شود.

مدفون

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) دفن شده، به خاک سپرده شده.


دیدگاهتان را بنویسید